
در خیالم دنیای قشنگ داشتم
Reza Amiri
برای نوشتن نمیدانم ز کجا شروع کنم
صدور حکم دو سال حبس تعزیری برای افسانه بایزیدی دانشجوی بوکانی
«افسانه بایزیدی» دانشجوی زندانی، در دادگاه «انقلاب مهاباد» به تحمل دو سال حبس تعزیری محکوم شد. گفته شده او پس از محاکمه و صدور حکم همچنان در بازداشتگاه «اطلاعات سپاه بوکان» به سر میبرد.
به گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی، «افسانه بایزیدی» دانشجو و فعال مدنی روز سهشنبه ۳ آذرماه ۱۳۹۴، توسط شعبه یک دادگاه «انقلاب مهاباد» به ریاست قاضی «جوادی کیا»، به اتهام «تبلیغ علیه نظام» و «توهین به رهبر انقلاب» محاکمه و به تحمل دو سال حبس تعزیری در «زندان کرمانشاه» محکوم شد.
یک منبع مطلع از وضعیت این دانشجوی کُرد زندانی گفته: “او در دادگاه از داشتن وکیل محروم بود و وکیل تسخیری برایش در نظر گرفته شد. خانم بایزیدی اتهامات انتسابی را رد کرد و هیچکدام را نپذیرفت. او در خصوص حکم صادره اعتراض کرد.”
براساس این گزارش این دانشجوی بوکانی پس از صدور حکم، مجددا به بازداشتگاه «اطلاعات سپاه بوکان» منتقل شده و تاکنون به «زندان کرمانشاه» منتقل نشده است.
گفته شده «آمنه درویشی» مادر «افسانه بایزیدی» در جریان دادگاهی فرزندش، “مداوما گریه کرده و از ظلم و بی عدالتی که بر فرزندش رفته صحبت کرده است.”
افسانه بایزیدی» در خردادماه ۱۳۹۴، از «دانشگاه مراغه» اخراج شد. اخراج او در حالی صورت گرفت که “این فعال مدنی در «دانشگاه بوکان» مشغول به تحصیل بوده است و به دلیل فعالیتها و اعتراضات مداوم وی در «وزارت علوم تهران» به «دانشگاه پیام نور مراغه» منتقل شد و در نهایت فعالیتهای او به اخراجش از دانشگاه انجامید.”
«افسانه بایزیدی» از سوی نیروهای امنیتی «اطلاعات سپاه بوکان»، در ۱۶ مهرماه ۱۳۹۴، بازداشت شد.
این فعال مدنی پیشتر نیز در ۵ تیرماه ۱۳۹۳، از سوی نیروهای اطلاعاتی در شهر بوکان بازداشت شد. او همچنین در آبانماه ۱۳۹۲، به اتهام «همکاری با یکی از احزاب کُرد مخالف حکومت» بازداشت شده و سپس با تودیع وثیقهای به مبلغ ١٠٠ میلیون تومان از زندان آزاد و به تحمل دو سال حبس تعلیقی محکوم شده بود.
ختنه دختربچه بوکانی را راهی بیمارستان کرد
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، سحر شکری پنج ساله فرزند یحیی، بعد از ظهر پنجشنبه پنجم آذر ماه، پس از انجام عمل ختنه، دچار خونریزی و راهی بیمارستان شد. وضعیت وی “نامناسب” گزارش شده است.
به گفته منابع هرانا مادر این کودک در مقابل پرسش دلیل اصرار والدین بر انجام ختنه، گفته است که مطابق شرع اسلام عمل کرده اند.
ختنه به بریدن بخشی از آلت تناسلی اطلاق می شود که ممکن است به شکل های مختلفی صورت بگیرد. اگرچه ختنه دختران در ایران چندان رایج نیست ولی گفته می شود که در بعضی از مناطق پیرامونی و حاشیه ای همچنان وجود دارد، مسئله ای که مورد انتقاد فعالین حقوق زنان و کودکان قرار گرفته است.
بازداشت سردبیر هفتهنامه ندای جامعه در کرمانشاه
رادیو پارس _ سردبیر هفتهنامه “ندای جامعه” کرمانشاه پس از احضار به اطلاعات سپاه این شهر، بازداشت شد.
به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از موکریان، فرهاد جهان بیگی (میران بازانی) سردبیر هفتهنامه “ندای جامعه” کرمانشاه پس از احضار به اطلاعات سپاه این شهر بازداشت شد.
گفتنی است که تاکنون از سرنوشت وی پس از احضار به اطلاعات سپاه و بازداشت، اطلاع دقیقی در دسترس نیست.
وی نه روز پیش به اطلاعات سپاه کرمانشاه مراجعه و پس از بازجویی بازداشت شده است.
ابراز نگرانی آتیلا علیشناس از ادامه اعتصاب غذای همسر و پسرش در زندان
26 نوامبر 2015 – 05 آذر 1394
آتیلا علیشناس
آتیلا علیشناس، همسر سیمین عیوض زاده و پدر امید علیشناس امروز پنج شنبه ۵ آذرماه با ابراز نگرانی نسبت به ادامه اعتصاب این دو زندانی گفت: “همسرم از همان روز اول بازداشت از اوین به زندان قرچک ورامین منتقل شده است که در اعتراض به بازداشت در اعتصاب غذا است.”
آقای علیشناس در گفتگو با بیبیسی فارسی با اشاره به تماسی که امروز با خانم عیوض زاده (همسرش) داشته، گفت: مسئولان زندان {قرچک} امروز به بازداشت شدگان گفتند که روز شنبه (۷ آذرماه) با سپردن کفالت آزاد خواهند شد، بنابراین اعتصابشان را بشکنند و در این صورت آنها نیز از گزارش اعتصاب آنها در زندان خودداری خواهند کرد. اما اعتصاب کنندگان با رد این خواسته گفتند که تا زمان آزادی به اعتصاب غذا ادامه میدهند.”
آقای علیشناس با اشاره به اینکه فرزندش، امید علیشناس نیز در اعتراض به بازداشت مادرش دست به اعتصاب غذا زده است، گفت: “اتهام او {همسرم} تجمع غیر قانونی در حمایت از حلقه عرفان است. در حالی که همسر من هیچ ارتباطی با حلقه عرفان ندارد و تنها در اعتراض به وضعیت فرزندمان به مقابل زندان اوین رفته بود.”

به گفته آقای علیشناس تمامی زنان بازداشت شده تجمع روز شنبه، ۳۰ آبان، از زندان اوین به زندان قرچک فرستاده شدند.
امید علیشناس، فعال مدنی، به اتهام “اجتماع و تبانی و فعالیت تبلیغی بر ضد کشور و توهین به رهبری” به ۱۰ سال زندان محکوم شده است و محکومیتش را در زندان اوین میگذراند.
شنبه این هفته، ۳۰ آبان، در تجمع اعتراضی مقابل زندان اوین تعدادی از معترضان بازداشت شدند و از آن زمان تاکنون در بازداشت هستند.
محمد نوری زاد، نویسنده منتقد، که در مقابل زندان اوین حضور داشته، در فیسبوک خود به بازداشت شماری از معترضان از جمله مادر امید علیشناس و پدر سعید زینالی و همچنین تعدادی از شاگردان محمدعلی طاهری، رهبر حلقه عرفان، اشاره کرده بود.
سونیا احمدی، یک بهایی زندانی در وکیلآباد مشهد
در آخرین روزهای آبان ماه امسال، خبرهایی درباره تشدید فشارهای اقتصادی و قضایی بر شهروندان بهایی در ایران منتشر شد که بازداشت همزمان ۲۰ شهروند بهایی در شهرهای تهران، مشهد و اصفهان، و تعطیل کردن بیش از ۳۰ محل کسب بهاییان در ساری، قائمشهر، تنکابن، متل قو، کرمان و رفسنجان، از جمله این اخبار بودند.
در همین زمینه: بازداشت ۱۶ بهایی و پلمپ ۱۵ واحد صنفی بهاییان
پس از این بازداشتها، پدیده ثابتی، سخنگوی جامعه بهایی در لندن، اعلام کرد که هماکنون ۷۹ شهروند بهایی در ایران، زندانی هستند.
گروه «یاران ایران» و «استادان و افراد مرتبط با دانشگاه مجازی بهاییان»، شناخته شدهترین زندانیان بهایی هستند، اما تعداد زیادی از زندانیان عقیدتی (بهایی)، در زندانهای رجاییشهر و اوین و همینطور زندانهای دیگر شهرستانهای ایران، با اتهامهایی نظیر تبلیغ مذهبی یا عضویت و فعالیت در تشکیلات مذهبی بهایی در حبس هستند.
یکی از این زندانیان، سونیا احمدی ۵۲ ساله است که بیش از سه سال از دوران محکومیت پنج سالهاش را در زندان وکیلآباد مشهد پشت سر گذاشته است.
او و همسرش، پسری به نام «ورقا» دارند که در دوران زندان مادر، از نوجوانی به جوانی رسیده است.
این مادر زندانی پیش از این هم در فاصله سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۱ که فرزندش کودکی بیش نبوده است، به اتهام پیروی از آیین بهایی به مدت دو سال و نیم زندانی بوده است.
بند پنج و زنان زندانی
بند پنج زنان در زندان وکیلآباد مشهد به زندانیان عقیدتی اختصاص دارد. این زندانیان که همگی شهروندان بهایی هستند، در اتاق بسیار کوچکی در انتهای سالن زندان زنان در حبس هستند. سالنی که پیش از اینها انبار زندان بوده است.

یکی از فعالان بهایی مشهد درباره وضعیت این زنان زندانی و سونیا احمدی به رادیو زمانه میگوید: «مسئولان زندان رفتار تبعیضآمیزی با زنان بهایی زندانی دارند. زندانیان بهایی تنها یک ساعت (صبحها) حق استفاده از سالن ورزش را دارند و بعدازظهرها هم به مدت یک ساعت و نیم اجازه خروج از اتاق را دارند. آنها در باقی ساعتهای شبانهروز در اتاقشان هستند، در به رویشان بسته است و فقط یک دریچه آهنی به عنوان پنجره، رابط ایشان با محیط خارج است.»
او در ادامه میگوید: «دیگر زندانیان حق صحبت یا سلام و احوالپرسی کردن با زندانیان بهایی ندارند و اگر چنین کاری کنند مواخذه میشوند. حتی زمانی که زندانیان عقیدتی به هواخوری و سالن ورزش میروند، دیگر زندانیان از محوطه خارج میشوند.»
سونیا احمدی در حال حاضر همراه دو خواهر بهایی به نامهای نیکا و نوا خلوصی، در بند زنان زندان وکیلآباد مشهد نگهداری میشود.
با توجه به دستگیریهای اخیر بهاییان اما ممکن است پنج زن بهایی دیگر هم به جمع آنها اضافه شوند. این پنج نفر در مشهد بازداشت شدهاند که اگر آزاد نشوند، از بازداشتگاه اداره اطلاعات به بند پنج عقیدتی منتقل خواهند شد.
اتهام: بهایی کردن یک مسلمان
به گزارش سرویس خبری جامعه بهایی، سونیا احمدی همراه فرد بهایی دیگری به نام «قنواتی»، در ۱۱ آبان ماه سال ۱۳۸۸ هجری خورشیدی، جداگانه در مشهد بازداشت میشوند.
سونیا احمدی در ابتدا به اتهام جذب آقای قنواتی به بهاییت دستگیر میشود اما بعدتر عضویت در تشکیلات بهایی هم به اتهامهای او اضافه میشود.
یک منبع مطلع درباره بازداشت سونیا احمدی به رادیو زمانه میگوید: «قنواتی پیش از انقلاب بهایی شده بود و بعد از انقلاب بر اثر فشارهای اقتصادی و اجتماعی بر بهاییان ایران، مسلمان شد. او در سال ۸۸، دوباره بهایی شده بود و هنگام شرکت در یک جلسه مذهبی مختص بهاییان به نام ضیافت ۱۹ روزه، دستگیر شد. خانم احمدی در آن جلسه حضور نداشت اما همان شب در خانهاش بازداشت شد. به همین دلیل، اساسا اتهام تبلیغ و بهایی کردن یک فرد مسلمان توسط سونیا بیمورد است چون آقای قنواتی از سالها قبل با دیانت بهایی آشنا بود و بهایی شدن او به سونیا احمدی ربطی ندارد. عضویت در تشکیلات مذهبی هم در مورد همه بهاییان صدق میکند و طبق این قانون همه بهاییان ایران و جهان، متهم به آن هستند»
سونیا احمدی پس از چهار ماه حبس موقت به قید وثیقه آزاد میشود، اما اواخر سال ۸۹، همراه هشت شهروند بهایی و نه شهروند مسلمان، محاکمه و طبق حکم دادگاه انقلاب مشهد در تاریخ ۹ مهر ماه سال ۱۳۹۰، با استناد به مواد قانونی ۴۹۹ و ۵۰۰ به پنج سال حبس تعزیری محکوم شد.
این حکم عینا در دادگاه تجدید نظر تایید شد و او در شهریور ماه ۱۳۹۱، برای اجرای محکومیت راهی زندان وکیلآباد شد.
یکی از نزدیکان سونیا احمدی در مورد وضعیت کنونی او به رادیو زمانه میگوید: «سونیا حدود ۴۰ ماه از دوران حبس خود را گذرانده اما مسئولان زندان به این بهانه که پرونده در اختیار اداره اطلاعات است و آنها باید اجازه مرخصی بدهند، تاکنون او را از حق مرخصی محروم کردهاند. همچنین با آنکه سونیا بیش از نیمی از دوران محکومیتش را گذرانده، با آزادی مشروط او موافقت نمیشود چون در اواخر دهه ۷۰ که زندانی بوده است، یک بار از این قانون استفاده کرده و دیگر نمیتواند از آن استفاده کند. نکته اما اینجاست که سونیا نمیدانسته پیشتر از این قانون استفاده کرده است»
او در ادامه میگوید: «سونیا در دی ماه سال ۹۲، به طور ناگهانی با وعده آزادی کامل وزارت اطلاعات، از زندان وکیلآباد مشهد آزاد شد. پس از آزادی، همراه همسر و فرزندش به سروسامان دادن زندگی پرداخت و دنبال کار گشت، اما اواخر نوروز ۹۳ در حالیکه زندگیاش به روال عادی برگشته بود، ناگهان با تماس تلفنی برای گذراندن باقیمانده حبس احضار شد و در ۲۱ فروردین ماه، بار دیگر خودش را به زندان وکیلآباد مشهد معرفی کرد.»
یکی از دوستان این زندانی بهایی، او را اینطور توصیف میکند: «سونیا احمدی، فردی آرام و صبور ولی با روحیه قوی و بالاست. او در همه ملاقاتها، خانوادهاش را به آرامش و محبت به هموطنان توصیه میکند و با این حال او روزهای طولانی زندان را به امید آزادی یا مرخصی کوتاه مدت، میگذراند.»
درخواست زندانیان سیاسی از شورای حقوق بشر و گزارشگر ويژه برای پیگیری وضعیت میثاق یزداننژاد
رادیو پارس _خبرگزاری بام– جمعی از زندانیان سیاسی محبوس در زندانهای اوین و رجاییشهر کرج با نگارش نامهای به شورای حقوق بشر سازمان ملل و احمد شهید، گزارشگر ویژه آن در امور ایران با ابراز نگرانی از وضعیت میثاق یزدان نژاد، زندانی سیاسی محبوس در زندان اوین خواستار پیگیری وضعیت این زندانی شدند.
متن کامل نامه به شرح ذیل میباشد:
نگراانی از وضعيت آقای ميثاق يزدان نژاد
در شرایطی كه چند روز بيشتر ازصدورشصت و دومين قطعنامه شورای حقوق بشر سازمان ملل نمىگذرد موارد نقض حقوق بشر كماكان ادامه دارد. بطور خاص در ارتباط با اعمال شكنجه سفيد يعنى محبوس كردن زندانی بطور طويلالمدت در سلول انفرادی كه متاسفانه در قطعنامه های حقوق بشر هم توجه چندانی بدان نمىشود در حاليكه یکی از هولناكترين مصاديق بارز شكنجه است بطوريكه متهمان بارها اقدام به خودكشى در آن مىكنند و يا حتی بعد از خلاص شدن از آن بواقع سلامت روانی خود را بدرجات متفاوت از دست مىدهند.
آقای ميثاق يزداننژاد از جمله كسانی است كه بعد از گذراندن بيش از ٨ سال زندان، به بهانه اعزام به بيمارستان به سلول انفرادی (دو الف اوين)منتقل شده و بدون هيچ اطلاعی حتی به خانوادهاش مدتهاست كه در سلول انفرادی محبوس شده است و هيچ نهاد و ارگانی حتی سازمان زندانها كه مسئوليت نگهداری زندانيان را دارد پاسخگو نمىباشد.
ما زندانيان سياسی و همبندان ايشان بشدت نگران وضعيت ايشان هستيم و از شورای حقوق بشر سازمان ملل و گزارشگر ويژه جناب دكتر احمد شهيد مصرانه استمداد طلبيده خواستار پيگيری وضعيت ايشان بطور خاص وافراد ديگری كه ماههاست در انفرادی نگهداری مىشوند هستيم.
با تشكر زندانيان سياسی گوهر دشت و اوين- ۱۳۹۴/۹/۵
۱- خالد حردانی
۲- رسول حردانی
۳- آيت الله کاظمینی بروجردی
۴- فريد آزموده
۵- علیرضا فرهانی
۶- حجت حاتمی
۷- بهزاد فراهانی
۸- ایرج حاتمی
۹- زانیار مرادی
۱۰- سعید شیرزاد
۱۱- علی معزی
۱۲- پیروز منصوری
۱۳- امیر قاضیانی
۱۴-مسعود عربچوبدار
۱۵- صالح کهندل
۱۶- شاهین ذوقیتبار
۱۷- سعید ماسوری
۱۸- رضا اکبریمنفرد
۱۹- سهیل بابادی
۲۰- لطیف حسنی
۲۱- آیت مهرعلی بگلو
۲۲- علیرضا گلیپور
شعر دختر توی ایران
Reza Amiri
وقتی دختر توی ایران.میاد دنیا…
شروع میشه دربدری نمی دونه میخاد بکشه از کیا
هر چی که میشه بزرگتر
حس میکنه که پسر هست جنس برتر
تا میخاد بکنه تو کوچه بازی.
بهش میگن مواظب باش نکنند بهت دست درازی
دختر داره همیشه دلهره
اینو میدونم دلش از همه عالم پره
نداره حق انتخاب هیچ پوششی
برای گرفتن حق کوتاه نمیاد از هیچ کوششی
دختر میخاد بشه ورزشکار
بهش میگن برو دنبال کار ارزش دار
ارزش دختر تو ایران به اینه
لیسانس بگیر بره تو خونه بشینه
حتی واسه پوشیدنش میکنن قانون وضع
این نمایندگان کوته فکر و بی مغز
تو دانشگاه یا محل کار
همکلاسی دوست و آشنا یا که همکار
همه دارن به تو نگاه جنسیتی
میدونم از این نگاه خیلی اذیتی
مگه نمیگن تو اسلام مقام زن هست بالا
ببینید کار دخترامون به کجا رسید حالا
افتادن به جونشون با چاقو واسید
همه هست از برکت دولت تدبیر و امید
ماهم فقط اسممون هستش مرد
خبر داریم دخترامون چقدر میکشن درد
میکشن این همه ظلم و ستم
بخدا سخته این همه بار غم
ماها که میکردیم واسه ناموسمون سینه سپر
حالا شدیم مثل کبریت بی خطر
ماها که بودیم مدعی تمدن و فرهنگ
چرا شده تو ماها این کمرنگ
برای حفظ دختران وطن
حتی اگه شده میکنیم جنگ تن به تن
مام میهن هست ایران
نمیذاریم بشه بیشتر از این ویران
رضا امیری
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم آذر 1393ساعت 4:18 توسط رضا امیری |
کتاب «امیل»، نوشته ژان ژاک روسو، فیلسوفِ فرانسوی ـ سوئیسی را اغلب میشناسند؛ این کتاب درباره تربیت کودک و در حقیقت، در دفاع از حقوق کودکان، نوشته شده است.
محمود صباحی
کتاب «امیل»، نوشته ژان ژاک روسو، فیلسوفِ فرانسوی ـ سوئیسی را اغلب میشناسند؛ این کتاب درباره تربیت کودک و در حقیقت، در دفاع از حقوق کودکان، نوشته شده است.
میدانید چرا ژان ژاک روسو این کتاب را نوشت؟ برای این که او باعث مرگ پنج کودک شده بود. او در کتاب «اعترافات» خود، اعتراف میکند که پنج کودک از همسرش ترز متولد شده بودند که او آنها را به نوانخانه سپرده است و هر پنجتایِ آنها نیز در آن جا مُردهاند؛ و فقط این نبود؛ زندگی او آمیخته انواع فساد و روابط نامشروع با زنان شوهردار بود اما چنان که میدانیم، او از نظرگاه فکری از انسانیترین و عالیترین چهرههای تاریخ فرهنگی اروپاست. او از مهمترین و نخستین اندیشورزانی است که در قرن هژدهم میلادی، به گونهای مستقیم و مشخص حقوق بشر را به موضوع اندیشه بدل کرد.خانم هانا شیگُلا، بازیگر آلمانی، که در اغلب فیلمهای فاسبیندر کارگردان مشهورِ آلمانی، نقش اول را داشته، در یک مصاحبه با مجلهروزنامه زوددویچه میگوید: «مسألهای که در او [ فاسبیندر] خیلی اسفبار بود، این بود که از یک طرف میگفت آزادی از جایی آغاز میشود که سرکوب پایان یافته باشد، اما از طرف دیگر، خود او سرکوبگری قهار بود. چنان که برای او اثبات عشق چیزی جز حرفشنوی بندهوارانه نبود. برای من همچنان این پرسش مطرح است که چگونه کسی میتواند با فیلمهای خود به این منظور بجنگد که انسان لگدکوب نشود اما خود او همزمان او را لگد بزند؟»
فاسبیندر اگر میتواند از اجحاف و ظلمی که به زنان، به اقلیتها، به دوجنسگریان، به همجنسگرایان، به کارگران و مهاجران میرود چنان عالی و هنرمندانه در فیلمهایاش پرده بردارد از این روست که او خود درگیرِ همه آنهاست: به زنان ظلم میکند، مردی است دو جنسگرا و در مقام کارگردان نیز به روی صحنه یک مستبد تمام عیار است و با زیردستان خود خشن و تحقیر آمیز رفتار میکند. اما تفاوت او با دیگرانی که همین کار را میکنند این است که از کردهیِ خود آگاه و پیرامونِ آن دغدغهمند است و تئاترها و فیلمهایی را هم که کارگردانی کرد، بازتاب همین دغدغه و نگرانی فردی او بودند. همچنان که ژانژاک روسو، وقتی کتاب امیل را مینویسد آگاهی خود را از خود آشکار میکند. او چندان شجاعت اخلاقی دارد که مسؤولیت اعمال خود را بپذیرد و ناروایی خود را نسبت دیگران انکار نکند.
یک روحِ زنده بیدار که نسبت به شرایط و مناسبات ناروایِ انسانی هشیار است، نمیتواند ادعا کند که خود چنین نکرده و چنین نبوده، وگرنه چگونه میتوانسته با آن شرایط و مناسبات به مثابه اعمال و رفتارهای ناخودگاهاش رو به رو شود و در آنها و درباره آنها بیندیشد؟
وقتی انسانی چون آگوستین قدیس مصمم میشود که قدیس و تارک دنیا شود، باید شهوتران قهاری بوده باشد و او چنین هم بود و روسپیخانهای در رُم نبود که او به آنجا سر نزده باشد؛ وگرنه، قدیس شدن او چه ضرورتی و چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ ـــ قدیس شدن او بیتردید گونهای قیام و مبارزه علیه خود او بوده است. او میخواسته به توان ستمگری خود مهار بزند و در این میان، هرکس راه و روش و امکانات ذهنی و روانی خود را باید پیدا کند. همچنان که اغلب نویسندگان و هنرمندان راستین کار و زندگیشان نبوده، مگر شورشی علیه خود موروثی و فرهنگیشان!
انسان باید با موضوعی در نزاع و کشمکش باشد که بتواند به آن فکر کند و درباره آن بنویسد. این مسأله درباره من نیز صادق است؛ یعنی من نیز که گاهی درباره زنان و مسائل آنها مینویسم، چه بسیار خشونتها که روا نداشتهام به زنان. اول از همه هم، به مادر و خواهرانم و سپس نیز به زنانی که همسر و همدم من شدهاند.
دلایل و علل رخ داد این خشونتها نه هرگز مهماند و من حتی از این که ادعا کنم خشونت من، در حقیقت، پاسخی به رفتار خشونتآمیز آنان بوده، شرم دارم چرا که از دید من، این خود اِعمال خشونت است که به هیچ طریقی نباید توجیه شود و به جامه عقل درآید، حتی اگر من مدعی شوم که به قصد دفاع بوده. از دید من، استدلالی که خشونت را عقلانی و ضروری جلوه میدهد، حتی در مقابل خشونت و احساسِ خطر از سوی طرف مقابل، هرگز پذیرفتنی نیست.
انسان باید به چنان غنای روانی و توسعه عقلانی دست یابد که بتواند بدون اعمال خشونت از خود دفاع کند و همزمان تسلیمِ اراده و خواست خشونتگرایان هم نشود.
نه فقط من، بلکه هیچکس حق ندارد رفتارِ سرکوبگر و خشونتآمیز را منطقی جلوه دهد چرا که آغازِ خشونت، آغازِ کشتن است و کشتن هرگز نباید اتفاق بیفتد. از دید من، یک فرمان و یک حکم اخلاقی بیشتر نمیتواند در این جهان وجود داشته باشد: نکُش! قتل نکن! اگر چه من ترجیح میدهم این حکم اخلاقی را به چنین گزارهای بدل کنم: کشتن را آغاز نکن! یعنی خشونت نورز!
ما دستپرودگان فرهنگی هستیم که با نکبت خشونت و جبر به ما حُقنه شده است؛ فرهنگی که از بیخ و بن ساز و کارش علیه زنان و ارزشهای زنانه است. این فرهنگ، از ما در این جهان با خشونت استقبال میکند یعنی به محض تولد، نخستین سیلی زندگی خود را از آن دریافت میکنیم و مزه نخستین خشونت را از آن میچشیم.
هرگز از یادم هنوز نرفته که نخستین آموزهای را که پیرامون زنان از محیط خانوادگی و اجتماعیام دریافت کردم حدیثی بود که از پیامبر اسلام نقل میشد۱: مرد باید به کلی معکوس خواست زن عمل کند؛ حتی اگر چنان به نظر برسد که به ضرر اوست. همچنین بارها و بارها من در زمانه نوجوانی از آموزگاران و مهتران فرهنگی شنیدم که میگفتند: زن موجود ناقصالعقلی است که در مقایسه با مرد، تنها نیمی از قوه فهم و شعور را در تصرف خود دارد.
دراین زمینه، اگر نخواهیم خودمان را بفریبیم، تفاوتی میان پیش و بعد از اسلام وجود ندارد و راستش را اگر بخواهید، فرهنگ ایران پیش از اسلام، از اسلام هم بنا بر دلایل جامعه شناختی که اینجا فرصتی برای پرداختن به آنها نیست، زنستیزتر بوده است.
این آواز و طنین فرهنگی است که ما در دامن آن بزرگ شدهایم و به آن افتخار میکنیم: زن چه باشد ناقصی در عقل و دین/ هیچ ناقص نیست در عالم چنین/ در جهان از زن وفاداری که دید/ غیر مکاری و غداری که دید.(جامی در سلامان و ابسال)؛ و یا: زنان چون ناقصان عقل و دیناند/ چرا مردان ره آنان گزینند (ناصر خسرو) و یا در ویس رامین آمده: زنان در آفرینش ناتماماند/ چرا که خویشکام و زشتنامند.
سعدی شیرازی با خوش زبانی به ما میآموزد: چو در روی بیگانه خندید زن/ دگر مرد گو لاف مردی مزن ــــ و اوحدی مراغهای هم چنین افاضاتی میکند:
زن چو بیرون رود، بزن سختش/ خود نمایى کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن/ آب رخ میبرد، به خاکش کن
عشق داری، بزن مگوى که: هست/ که ز دستان او نشاید رست
زن چو مارست، زخم خود بزند/ بر سرش نیک زن که بد بزند
زن چو خامى کند بجوشانش/ رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن خود را قلم به دست مده/ دست خود را قلم کنى زان به
زان که شوهر شود سیه جامه/ به که خاتون کند سیه نامه
ما مردان از همان کودکی و نوجوانی با چنین ترهاتی به مثابه آموزههای اخلاقی و فرهنگی بزرگ میشویم.
راست این است که این ادبیات، این زبان و این فرهنگ که این جامعه به آن زیاده مفتخر است، خود بر سرِ راه گشایش و تغییرِ سرنوشت زنان در جامعه چون صخره سنگی عظیم ایستاده است و این بدیهی است که تا سرنوشت زنان دگرگون نشود، سرنوشت مردان نیز هرگز دچار دگرگونی و گشایش نخواهد شد. گویا این فرهنگ و این جامعه تمام نیرو و توان ذهنی و اقتصادیاش را صرف این میکند که مبادا زنی قلم به دست گیرد و زنی مطابق میل و اراده خودش زندگی کند.
اندرونه ما آکنده از آرزوها و آموزههای خشونت علیه زنان است و من هم با زنانی که در زندگی من بودهاند، بسیار ناروا بودهام و با هر کدام به گونهای ناروا؛ و در حقیقت چه زنانی را که نکشتهام. کشتن که فقط با چاقو و تفنگ نیست، بلکه با کلمات و با رفتارها و نیز با داوریهایِ خود نیز میتوانیم بکشیم، تجاوز کنیم و تحقیر کنیم….و من هم از این خشونتگری مدام علیه زنان هرگز مبرّا نبوده و نیستم و از این رو، هر وقت که خبر تجاوز و کشتن و تحقیر زنان را میشنوم، خودم را در آنها دخیل و سهیم احساس میکنم؛ گویا که من نیز در این مناسک زنکشی شرکت داشتهام، بدون آن که برای من مهم باشد که این اتفاق بس ناگوار در کجای این کره خاکی روی داده است.
شاید شرم، مانعِ بیانِ این حقیقت از سوی زنان زندگی من شود که بگویند من بارها با ایشان بسیار ناهموار و ناروا بودهام. اما من خود اعتراف میکنم که چه رفتارها که با آنان نکردهام که اکنون آنها را به خشونت تعبیر میکنم و نیز چه روابطی را که با آنها برقرار نکردهام که امروزه آنها را در ذهن خود تجاوز درمییابم و چه خیانتها که به آنها نکردهام در مقام همسر، همدم و معشوقه!
همچنین که دستکم، باعث از دست شدن چندین کودک آنان شدهام و بدینوسیله، آنان را از امکان مادر شدن محروم کردهام. میبینید که خشونت رخ داده؛ و این که [برای مثال] من نمیخواستهام در جامعه مملو از دئانت و رذالت ایرانی فرزندی داشته باشم، این خشونت را هرگز جبران و توجیه نمیکند۲.
ما ممکن است گاه در زندگی از فرط ناگزیری و درماندگی دست به خشونت بیازیم اما به نظرم هرگز ناگزیر نیستیم که خشونت را منطقی، مقدس و ضروری جلوه دهیم.
به هر حال، برخی حوادث زندگی این نیرو را دارند که ما را با خود، با چنان بودِ خود، رو در رو کنند،: روزی از روزگارِ جوانیام از سرِ غیوری مردانه، گیسوی نازنین زنی را به گونهای نمادین بریدم و آن اتفاق مسائلی را پیش روی من طرح افکند که هرگز پیشتر با آنها رو به رو نشده و بدانها نیندیشیده بودم. در بنیاد، آن زن و آن اتفاق، من را به یک باره با هویت مردانه و با هستیِ فرهنگیای که ذهن و روانام را در اختیارِ خود گرفته بود، رو به رو کرد؛ هستیِ فرهنگیای که هویت مردانه من را به گونهای پست و پلشت، یعنی از طریق تحقیر و کشتنِ زنان به من هبه میکرد؛ ــــ و چه مردانگی زشت و سخیفی بود که از من میخواست در برابرِ رجالگان زورمدار سر در جیب مراقبت و احترام فرو برم، و در برابرِ زنان، این چهرگان گشاده و گشایشگرِ زندگی، قلدر و درّنده باشم.
این اتفاق برای زندگی من یک نقطه عطف و عزیمت بود و من را چنان با خود درگیر کرد که تحت تأثیر آن، در همان زمان، شعرِ بلندی سرودم و اعمالِ خودم را به آدمکشی تعبیر کردم:«اعترافات یک آدمکُش» ـــــ آدمکشیای که در درک امروزی من، بیشتر، زنکشی بود تا آدمکشی؛ آن هم گونهای زنکُشیِ نمادین که اغلب گستره و ژرفای کُشندگی آن از یک کشتن واقعی بسیار فراتر میرود و از این رو، از آن بسیار هولناکتر است:
ظلمانیترین جهان را برگُزیدهام، طلبِ مغفرت دارم، ای خدایِ سیاهی، سرشک در دیده و شرم بر گونه،
رخت برکشیدهام، از هر آن چه که مرا به خود میکشید: من به هر گونه بندگی تُف کردم، همه را کُشتام:
کلمات را کُشتام، و در اعماقِ تیره چاهی افکندم، به خاطرِ هیچندانیِ جَهالت، که شاید روحِ مرا آزاد گردانَد،
زنام را کُشتام، و در انتهایِ راهی بیراهه، رهایش کردم، به خاطرِ معشوقهای که شادباشِ پیکرم بود:
آخر آن کلمات، آن دانستگیِ موهوم، غرایزِ مرا، و آن زن، شور و اشتیاقِ مرا، از رمق میانداخت!
اما معشوقهام را ـ به طریقِ پدران ـ تنها گیس بریدم، و او را گفتام: اسپاگو: مادهسگ، دور شو، دور شو…
آخر من هنوز بیش از اندازه دوستاش میداشتام، و هم او، بیش از اندازه، غرورم را زخم زده بود!
کسی سخنام را درنمییابد که ما همگی، بیش و کم، دیوانهایم، پیغامبرانی لافزن، هرزگانی گسیخته افسار…
جامه اخلاق در بر میکنیم، و چون به خلوت در میآییم، آن کارِ دیگر … من به هرگونه هرزگی تُف کردم!
آه، ای خدای ظلمت، خون، خونِ خویش را فدیه آوردهام، و چکادِ سر فرو بُرده در بُنِ تو را ـ ابدالآباد ـ سر میسایم:
نه همچون سگی زبان آویخته، گرسنه، شهوتپرست، که حتا عار میآیدم که به زبانِ الکنِ شاعران با تو سخن میگویم!
کسی آیا به سانِ من از عشقِ خود کفنی اینچنین سرخ و سیاه، بهرِ تو، تنپوش ساخته است؟ ــ ای واجبالوجودِ تباهی!
من اما کفنپوش و دلیر، با جوشنی از نفرت، پیشاروی تو، میشتابم: جرنگاجرنگِ گامهایِ بیفریبِ مرا نمیشنوی؟!
من هراسی از پذیرش چنانبود و هستیِ خودم ندارم و همین هم بسیار یارایِ من بوده تا خودم را هم دقیقتر ببینم و هم جامعتر بشناسم و بدین وسیله، بهتر بتوانم بر گرایشها و آموزههای نادرست و ناپسندِ فرهنگیای که با من متولد شدهاند، چیره شوم.
من راه درازی را باید طی میکردم تا خودم را از آموزههای فرهنگی و اجتماعیِ ضد زنانهای که به ذهن و روانم خورانده بودند، خلاص کنم و هنوز هم در این راهم و یادداشتهایی هم که مینویسم، در حقیقت، گفت وگویی است با خودم که گاهی آنها را با دیگران نیز در میان میگذارم.
راستاش را اگر بخواهید، به وقت نوشتن، در بنیاد، من خودم را به مثابه فرآوردهای فرهنگی نقد و داوری میکنم و حادثهای چون حادثه فرخنده را هم اگر بررسیده و سنجیدم تنها به این دلیل بود که خود را در میانِ آن رجالگانی دیدم که او را کوفتند و سوختند. به زبان شمس: هر که میگوید از تفسیرِ آن سخن، حال گوید نه تفسیر؛ گوش دار! ـــ که آن حال اوست.
دو
در مقاله «مناسک زن کشی» تلاش کردهام نشان دهم آن چیزی که باعث رخداد فاجعه بانو فرخنده شد، بیش از هر چیز، آن گرایشِ ناخودآگاه مردان به زنکشی بود تا دلایل دیگر.
دلایل و زمینههای دیگر تنها بستر و بهانه چنین حملههایی را فراهم میکنند و چندان از بهانههای قدیمیِ غذای سوخته، نگاه به مرد غریبه، آرایش غلیظ و تارِ موی بیرون از روسری، متفاوت و متمایز نیستند.
چنان که من تجربه و تأمل کردهام در تمامی دنیا و فرهنگها گونهای زنستیزی نظامند وجود دارد که به منش و رفتارِ ژستیک مردانه بدل شده است و در این میان، بسیاری از زنان نیز برای آن که خود را از این موقعیت خطرناک و توهین آمیز خارج کنند، به خیلِ مردانی پیوستهاند که علیه زنان و ارزشهایِ زنانه فعالاند، زیرا زنانی که علیه زنان باشند و در فرایند سرکوب آنان سهیم شوند، از امنیت و اشتغال و از امکانات اجتماعیِ بیشتری بهره خواهند گرفت و دستکم، ردههای پایینی از کرسیهای قدرت را تصاحب خواهند کرد؛ چنان که در اروپا و آمریکا چنین است. آنان سعی کردهاند که نمایش و شکلِ بازی را تغییر دهند؛ در حالی که هدف و غایت همان است که پیشتر بود. این فرهنگهای در ظاهر توسعه یافته، زنان را به مثابه افزارِ ماشینِ غولآسای بروکراتیک خود به کار گرفتهاند و در حقیقت، به خدمت نظام ارزشی و تولیدی مردانه خود درآوردهاند. آنان به گونهای حرفهای چهرگان نابرابری و زنستیزی خود را میپوشانند، کاری که نظامهای اجتماعیِ توسعه نیافته از پس آن بر نمیآیند و برای همین چهره خشونتبارشان علیه زنان عریان است.
من در آن مقاله فرصت محدودی داشتم و چندان نمیتوانستم بحث را گسترش دهم اما با این حال اشاره کردم که کلِ ساخت فرهنگی و تاریخیِ بشر چه در قلمروِ فلسفه و چه در قلمروِ دین، به گونهای عامدانه با هدف نفی و سرکوب دنیای زنانه طراحی شده است و این همان رسوایی دنیای مردانه است که در جوامع سازمان نیافتهای همچون افغانستان، چهره آشکارتری به خود میتواند بگیرد.
از دید من، هر چیزی که از طریقِ سرکوب و تحقیر و خوارشماری راه خود را باز کند، یک رسوایی است و در این زمینه مردان سابقه و دستدرازی به درازای تاریخ دارند. از این رو، تاریخ بشری را میتوان تاریخ مذکر و تاریخ مردانه تعبیر کرد؛ تاریخی که در آن، زنان به کلی به حاشیه رانده شدهاند. قاطعانه به شما بگویم که اگر مردان نیاز به فرزندآوری نمیداشتند، چه بسا که نشانِ حضور زنان را از دایره هستی برمیانداختند و از طریق همجنسگراییِ مردانه، زندگی عاطفی خود را سر و سامان میدادند؛ چنان که پیشتر در همین فرهنگ ما، دوست داشتن همجنسِ مرد به دوست داشتن زن برتری داشت و کسی زن را در حدی نمیدانست که عشق خود را نثار او کند. اینها مسائلی است که باید پیرامونشان پژوهش و اندیشه شود اما زمانه و جامعه ما هنوز آمادهی چنین کارهایی نیست؛ هنوز زیاده زنستیز و در حقیقت، هنوز زیاده مردانه و جزمی است.
در همین اروپا تا قرن هجدهم هنوز هم ردّ زنستیزیها و زنکشیهای وحشتناک را میتوان گرفت؛ مردان، زنان را شیطانهای خطرناکی میدانستند که حضورشان به خودی خود دعوت به گناه یعنی دعوت به آمیزش بود. آمیزشی که مردان را از امور الاهی خود باز میداشت. از این رو، آن ها را به بهانههای مختلف و به ویژه به بهانه جادوگر بودن، میسوزانند و نابود میکردند. در فرهنگهای آسیایی این اتفاقات هنوز هم عادی است و جریان دارد اما اغلب اخبارشان به گوش کسی نمیرسد زیرا دولتها ترجیح میدهند از درزِ اخبارِ چنین حوادثی جلوگیری کنند و تا جایی هم که ممکن باشد از کنار این حوادث زشت با احتیاط همدلانهای خواهند گذشت، یعنی از قاعده مشهورِ شتر دیدی؟ ـــ ندیدی! استفاده خواهند کرد.
سه
این بیسبب نیست که استدلالهای ملیگرایان، میهنپرستان، سینهچاکان فرهنگ و دلواپسان سنت همیشه با استدلالهای زنستیزانه و زنکُشانه همسان و هممعنا درمیآیند؛ یعنی کسی که به فرهنگ و سنت اجدادی خود مفتخر باشد و آن را همچون چیزی مقدس بپندارد، بدون آن که خود او از آن آگاهی داشته باشد، علیه زنان نیز هست و این همان رسواییای است که در هند هر از گاهی نقاب از چهره برمیگیرد. چندی پیش، وقتی که دلایلِ مردِ متجاوزِ هندی (موکش سینگ) را میخواندم، همزمان دلایلِ قاتل گاندی (ناتورام گودسه) در ذهنم تداعی شد. او هم، درست مثل این مرد متجاوز تا زمانی که زنده بود از رفتارِ خود دفاع کرد و گناه را به گردن طرف مقابل انداخت. او میگفت: من دیدم که گاندی فرهنگ و ملت ما را به خطر انداخته و نابود میکند از این رو، تصمیم گرفتم که او را نابود کنم پیش از آن که او ما را نابود کند.
مرد متجاوز نیز وقیحانه میگوید که تقصیرِ خود آن دختر بود که کشته شد او نمیبایستی در برابر تجاوز مقاومت میکرد و همچنین ادعا میکند که زن که از نه شب به بعد از خانه بیرون آمد، دیگر بدنش مال خودش نیست! این گونه استدلال کردن را ما در فرهنگ ایرانی خود نه تنها در خانه، مدرسه و دانشگاه آموختهایم، که میدانیم که همچنان آن را به دلالتهای شبهمدرن وشبهعلمی میآرایند و آموزش میدهند و بدین وسیله، مجوزِ تجاوز، توهین، اسیدپاشی و کُشتار صادر میکنند.
مسأله این است که به راستی چه چیزی سبب میشود این جماعت با این قاطعیت و لجاجت رفتارِ وحشتناک خود را حتی به قیمت مرگ و نیستی خود تأیید کنند؟ ـــ من گمان میکنم آنها در پشت سرِ خود نیروی اعتمادبخشِ فرهنگ و سنّت را دارند؛ و این عاملی است که سبب اعتماد به نفسِ دروغین و مشروعیت کاذب آنان در نزد خویش میشود.
وقتی که فرهنگ و اوامر و نواهیِ فرهنگ ذهنِ ما را مصادره کرد و نیروی فاهمهی ما را به بردگی خود درآورد، همین میشود که هر روزه در هند، پاکستان، افغانستان، ترکیه، ایران و کشورهای دیگرِ همفرهنگ در جریان است. فرهنگهایِ دگم و عتیقهای که ذهن افراد را به مَبال منویات ابلهانه مقدسِ خود بدل کردهاند و افراد را به تجاوز و به جنایت وامیدارند. افرادی که اراده و استقلال ذهنشان به واسطه بایدها و نبایدهای فرهنگی مسخ و زایل شده و از این بدتر، خود را مأمورِ نجات و رستگاری دیگران درمییابند و از این رو، جنایت را دفاع از شرف، ناموس، دین و فرهنگ اصیلِ خود میپندارند.
تردید ندارم که فرهنگهای کهن و جزمی، جانی میپرورند و جنایت را در زمره امورِ مشروع و مقدس جای میدهند و بدینطریق، هر عملِ شنیعی را برایِ شیفتگان فرهنگ، ملیت و قومیت و برای باستانگرایان، اصالتگرایان و تبارگرایان به عملی خیرخواهانه بدل میکنند.
همچنین که تردید ندارم، آزادترین و کمخطرترین مردمان، کمفرهنگترین و بیفرهنگترینِ آنهایاند؛ و آزادترینِ افراد نیز همانا کسانیاند که از بند و بندگیِ فرهنگ خود را رهاندهاند؛ کسانی که مویِ بدنشان به شنیدن کلماتی چون فرهنگ، ناموس، فرهنگ اصیلِ ایرانی، ایرانِ باستان، ایرانِ بزرگ، شیعه راستین، اسلام ناب محمدی، اصالت و اصل و تبار سیخ نمیشود؛ چرا که این حقیقت آزموده شده را هرگز نمیتوان انکار کرد که آن کسی که موی بدنش با شنیدنِ این کلمات سیخ میشود، همان کسی است که با دیدن یک زن تنها در کوچه خلوت یا در مکانی دور از انظار، دچارِ سیخیِ مهارناپذیرِ آلت تناسلی خواهد شد؛ چرا که آنجا به یک باره، آن زن را برون از دایره فرهنگ، نجابت، اصالت و شرافت خواهد یافت و از این رو، حمله و تجاوزِ به او را حقِ طبیعیِ خود خواهد دانست و از این فاجعهآمیزتر این که، این برون بودگی از اقلیمِ فرهنگ (یعنی این برون بودگی از مقرره نُه شب) را به تمایلِ خودِ زن برای تصرف شدن تعبیر خواهد کرد و با خود خواهد گفت: اگر این زن به این تجاوز راغب و مایل نبود، پس در این هنگامه تاریک و خلوتِ شب در بیرون از خانه چه میکرد؟
چهار
من یک فمینیست به معنای مرسوم آن نیستم، یعنی جزو هیچ جریان رسمیِ فمینیستی نیستم اما آثار و افکار جریانها و نحلههای فمینیستی را مشتاقانه مطالعه میکنم؛ من ترجیح میدهم که خودم را بیش از هر چیز یک فمینیست غریزی و طبیعی معرفی کنم چرا که در میان زنان و مردانی که کمتر رفتارهای پرخاشگرانه از خود بروز میدهند، احساس امنیت و احساس در خانه بودن بیشتری میکنم و این پیش از آن که یک اندیشه صرف در من باشد، یک احساس و کششِ غریزی است که آن را در خود کشف و فعال کردهام.
من به ارزشهای زنانه بیش از ارزشهای مردانه گرایش و اعتماد دارم و این ارزشها اگر چه اغلب در رفتار و کنشهای زنان بروز و انعکاس شدیدتر و عینیتری مییابد، اما الزاماً متعلقِ زنان به مجرد جنسیتشان نیست.
من چه بسا زنانی را در زندگی خود تجربه کردهام که از هر مردی، که من میشناختهام، مردانهتر و زمختتر به اقتدار و به هیرارشی گرایش داشتهاند، و نیز چه بسا مردانی را دیدهام که ارزشهای زنانه را ارج میگذاشتهاند و بدانها گرایش داشتهاند؛ به همان ارزشهای زنانهای که زندگی را نه میدان جنگ و کشتار و آرمانهای پوچِ قهرمانانه که میدان زادآوری، همزیستی، خلاقیت، بازی، ارتباط و گفت و گو تصور میکنند.
من آن زمانی که توانستم چهره و دنیای مادرم را به مثابه یک زن به درستی تصور کنم و ببینم، و ببینم که او چگونه مورد بهرهکشی ما مردان یعنی پسرانش و همسرش یعنی پدرم قرار گرفته، از ارزشهای مردانه روگردان شدم. ارزشهایی که از من میخواستند اهداف و اعتبار خود را با تحقیر، تصرف و خوارشماری زن تأمین کنم و از آن پس بود که پدرم را به خاطر خشونتهایی که نسبت به مادرم در سالهای جوانیاش روا داشته بود، سرزنش کردم و به او گفتم که خاطره کودکی من هنوز از این خشونتها آزرده است. در حقیقت، توانایی درک و تشخیص این خشونت و مناسبات نابرابر خانوادگی پنجرهای برای من گشود تا از روزنگاه آن بتوانم به وضعیت زنان دیگر جامعه نیز درنگرم و عمق و گستره فاجعه را دریابم.
من حالا دیگر بی هیچ تردیدی بر این نگرم که این جامعه و این دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، به فمینیسم بیشتر از ایسمهایِ دیگر نیاز دارد، چرا که گسترش فمینیسم به مثابه گسترش گونهای آگاهی ویژه اجتماعی درباره زنان، میتواند در کاستن و مهار ساختن این ستمِ فراگیری که علیه زنان در همه جا ساری و جاری است، تا حد زیادی مؤثر واقع شود.
البته آن لمحهای که من را به فمینیسم به مثابه یک اندیشه و کنش اجتماعی بسیار نزدیک کرد، همان لمحهای بود که از سر خشم به گونهای نمادین تکهای از موهای زنی را بریدم. آن لمحه، تمام اعتبار و اعتنایِ دنیای پیشینِ مردانه مرا در هم شکست و من در ژرفای شرم از خود در مقام یک مرد فروغلتیدم: غرور من زخم خورده بود و من فریب خورده بودم اما اینها همه، فریبخوردگی و زخمخوردگی من بودند و نه آن زن! ـــ یعنی من باید مسؤولیت این فریبخوردگی و نیز این زخمخوردگی خود را میپذیرفتم پیش از آن که آن را به عامل برون از خود، بر گرده آن زن و یا زنان دیگر، پرتاب میکردم. از این رو، به رغم این رخداد زیاده ناگوار، من گامی بزرگ به پیش برداشتم و به جای آن که کینه زنان را در دل انبان کنم، ردّ پاهای تاریخی خود را در این راه بیراههای که درنوردیده بودم، پی گرفتم تا بلکه سرآغازها و سرچشمههای این راه نادرست و ناراست را دریابم و در آن جا بود که این یقین من را حاصل آمد که تاریخِ ما، هرگز نبوده مگر تاریخِ بردگی، انقیاد و نابودگری زنان؛ و از این رو، شاکله این فرهنگ و تمدنی که سامانه اخلاقی و سیاسی و اجتماعی ما را امروزه تعیین میکند، تنها به این دلیل اساسی که از راه نادیده انگاشتن و خوارداشت زنان و زورتوزی علیه آنان، طرح افکنده شده است، هرگز غنای انسانی و توانِ رهاییبخشی نمیتواند داشته باشد و باید پایهها و زیربناهایاش ویران و از نو بازسازی شوند. اگرچه راهی که متفکرِ فمینیست محبوب من، مری دیلی۳، پیش روی زنان میگذارد، همیشه باز است: جدا شدن از دنیای برساخته مردان و فاصلهگرفتن از نهادهای تحت سلطه آنان!
چهار
این ادعا که میگوید مردان با دفاع از حقوق زنان میخواهند به مقاصد دیگری دست پیدا کنند، از آن روش استدلالهای جمهوری اسلامی پسند است؛ همان روشی است که این نظام آن را سالهاست که علیه متفکران، نویسندگان و هنرمندان ایرانی به کار گرفته است.
من زمانی که در دانشگاه جامعهشناسی تدریس میکردم، اغلب با همین اتهام رو به رو بودم و خیلی خوب چنین اتهامزنندگان و چنین اتهاماتی را میشناسم.
هنوز یادم نرفته که یک هفته بعد از این که جامعهشناسی جنسیت درس دادم، حراست دانشگاه من را احضار کرد و تمام جزوههای درس من را کپی شده، پیش رویم گذاشت.
مدیر محترم گروه، که خود یک زن بود، شاهکار کرده بود؛ در یک گزارش محرمانه نوشته بود که این مرد یعنی من، با طرح این مباحث میخواهد نهاد مقدس خانواده را زیر سوال ببرد و مهمتر از این، او میخواهد بدین وسیله سر دانشجویان دختر را از راه دین و اخلاق به در کند و با آنان بیامیزد و من حدود ۱۰ سال با همین افسانههای جنسی زندگی کردم، مقاومت کردم و درس دادم.
نباید همه مسائل جامعه ایرانی را ریاکارانه بر گرده حکومتش فرا فکنی کرد؛ منش هر حکومتی انعکاسی از منشِ آن جامعه است. جامعه ما جامعهای رشکورز و به شدت حسود و تنگنظری است. چرا؟ چون یک جامعه به شدت سرکوب شده است، به لحاظ تاریخی خوشی ندیده است.
راست و روشن بگویم: جامعهای که در طول قرون سرکوب شده و کششها و امیالِ جنسیاش ارضا نشدهاند، بیتردید، نمیتواند جور دیگری فکر کند و از همین رو، مدام هر بستری را همان بستر جماع تصور میکند. در حالی که ممکن است آن بستر، بستر رودحانه باشد، بستر گفت و گو و شناخت باشد! اما بسنده است شما بگویید بستر، این جامعه به همان یک بستر چشم خواهد دوخت!
جامعه ایرانی جامعهای است که اغلب زنانش و زیباترین زنانش در حرمسراها جمع بودند و در حقیقت سهم و نوبت چندانی نه به خود آن زنان میرسیده و نه به مردان دیگری که میتوانستند آن زنان را در کنار خود در مقام همسر داشته باشند.
شاهان، شاهزادگان و اشراف و همه آن کسانی که توان ایجاد یک حرمسرا را داشتند، دست بالا، سالی ماهی میتوانستند یکی از آن همه زنانشان را ببیند و اغلب هم از فرط عیاشی دچار دلزدگی جنسی، بیماریهای مقاربتی و پیری زودرس میشدند و زنان هم در حرمسراها به کلی فراموش میشدند. حال اقتصاد توسعه نیافته، عقل رشد نیافته و تابوهای وحشتناک جنسی و اخلاقی را هم به اینها اضافه کنید.
من با روانشناس و روان کاوِ و فیلسوف کمتر شناختهشده اتریشی یعنی ویلهلم رایش، موافقم که در آثار خود تحلیل میکند که یک فرد و جامعه برای آن که سلامتروانیاش را باز یابد و خود را از فانتزیهای جنسی خلاص کند، باید توان ارگاستیکاش را باز یابد؛ یعنی همان توان و شور و نشاط جنسیای را که «تمدن واعظ اخلاق و ضد جنسی ما» آن را از او به یغما برده و نمیگذارد که نیروی حیاتیاش از تنش برهد و آن را سر و سامان دهد.
ویلهلم رایش به سادگی و صراحت میگوید که انسان باید خود را از این تنشِ مکانیکیای که محصول بازداریِ جنسیِ فرهنگی و دینی است، رها گرداند، یعنی بار بیوالکتریکی آن را تخلیه کند تا به آرامش برسد. از دیدِ او، این تنها راه رهایی از فانتزیهای عجیب و غریب جنسیای است که اغلب انسانها را فرا گرفته است؛ همان فانتزیهایی که به لحاظ سیاسی سبب گرایش جامعه به مستبدان و دیکتاتورها میشود.
جامعه، به این جرثومهها و به این موجودات نعرهزن و پرخاشگر میگراید، چرا که در توهم و فانتزی خود و در حقیقت، تحتِ فشارِ «بحران ارگاستیکِ» خود، میخواهد ترتیب چیزها و آدمها را بدهد و از این رو، از قلدرها و مشنگهای مستبد قهرمان میسازد و آنها را به قدرت میرساند.
مگر نمیبینید که چه گونه جامعه ایرانی از یک فرمانده سپاه، از یک مزدورِ جنگ، از یک دلالِ خون، قهرمان میسازد؟ ـــ از جرثومهها و مُهرههای حکومتی که سرتاپایاش شرمآور است و تمام قوانین و رفتارهای سیاسی و اجتماعیاش علیه زنان و علیه مواهب و فرصتهای زندگی است؟
این جامعه با رفتار خود ثابت میکند که به شدت دچار بحران ارگاستیک است۴؛ یعنی نیاز به قهرمانانی دارد که از طریق آنها ترتیب دیگری را بدهد و مردیِ خود را با تقلیل دیگری به زن، ارضا کند و این طرزِ تلقیِ یک جامعه ناکام و نامراد جنسی است.
وقتی کسی این گونه تصور میکند، بدیهی است که هر رفتار و گفتاری را هم بر همین پایه خواهد سنجید؛ یعنی خواهد گفت بله او فمینیست شده و از حقوق زنان سخن میگوید چرا که میخواهد زنهای بیشتری را به رختخواب خود بکشاند. آن زن، شعر میگوید، آن زن مینویسد، پس موجودی حشری است که میخواهد بدین وسیله توجه مردان بیشتری را به خود جلب کند تا از این طریق با مردان بیشتری همخوابه شود؛ پیشتر میگفتند دختر فلانی رفته دانشگاه تا برای خود شوهر دست و پا کند. همین الان هم در جامعه ما با زنانی که به کار هنری میپردازند، همین گونه رفتار میشود؛ گویی هنر وسیلهی زنان برای شکارِ شوهر است، چرا که این جامعه در ناخودآگاه خود زنان را فراتر از یک ابژهیِ جنسی نمیبیند.
جامعه ایرانی جامعهای است که در ناخودآگاه تاریخیاش تصویری که از برتری و قدرت دارد، تصویری از حرمسراست؛ چرا که در ایران همیشه، داشتن قدرت مساوی بوده با داشتن حرمسرا! ــ و همچنان نیز همین طور است: برتری و توانمندی را با داشتن حرمسرا یکی میگیرد و فکر می کند که اگر کسی شادان است، اعتماد به نفس دارد، شوق دارد، نالان نیست، پس او همان کسی که حرمسرا دارد و هرشب در کارِ همخوابگی با زنی تازه و چه بسا با زنانی تازه است!
اپیکور، فیلسوف یونانی در سه یا چهار قرن پیش از میلاد، به مردم گفت که از زندگی لذت ببرید! به قول هوراس شاعر، کارپه دیم۵ و به زبان ما، دَم را غنیمت دان! اما مردم به جای آن که در سخن او اندیشه کنند و مقصود او را دریابند، در ذهنِ خود باغی را تصور کردند که در آنجا اپیکور یک دم از همخوابی با زنان و عیاشی باز نمیایستد؛ در همان حالی که او مقصود دیگری داشت؛ او میگفت بالاترین لذت کاهش و نیستی درد است و نبودن درد هم معطوف به خردمندی است و خردمندی هم این است که انسان خود را از گزافهخواهیِ شهوی، پرخوری، خرافات مذهبی و هراس از مرگ و از حسادت و شهرتطلبی برهاند. از دید من، او میخواست کمتر مرد، و بیشتر زن باشد و زندگی را نه از چشماندازِ اراده معطوف به قدرت ببیند.
همین افسانه و فانتزیِ باغ اپیکور را در ایران برای طاهره قرهالعین هم راست کردند؛ زنی که از دید من، محبوبترین و ارزندهترین زن ایرانی است، چرا که او گفت: «ای اصحاب این روزگار از ایام فترت شمرده میشود و امروز تکالیف شرعیه یکباره ساقط است و این صوم و صلوه کاری بیهوده است…زحمت بیهوده برخویش روا ندارید و زنان خود را در مضاجعت طریق مشارکت بسپارید و در اموال یکدیگر شریک و سهیم باشید که در این امور شما را عقابی و عذابی نخواهد بود»!
به هر حال میبیند که مردمی که هرگز حق آن را نداشتهاند که آزاد و نه بنده، زندگی کنند، نمیتوانند حرفهای زنِ زیاده هوشمندی را بفهمند که به آنها میگوید شما آزاد هستید؛ نه بهشتی و نه جهنمی در کار نیست، بروید شاد و خندان بدون ترس زندگی کنید؛ زنانتان را هم در همخوابگی شرکت دهید. بگذارید که آن ها هم در این کار فعال باشند و از این رابطه لذت ببرند.
اما کلمه آزادی چنان که من دیدهام، برای این بحرانزدگانِ ارگاستیکِ ایرانی، جز طنینِ فساد و تباهی اخلاقی و اباحیگری نداشته و آنها را هنوز هم هیستریک و عصبی میکند، چرا که آنها، به زنجیرها و به بندگیهای هزاران ساله خود مأنوس شدهاند و آرزو و رویاهاشان هم مرده. از خوشی وحشت دارند، از خنده و شادمانی دچار احساس گناه میشوند و طبیعی است که هر کسی هم که چهرهیِ مغموم و عبوس نداشته باشد، موجودی است لابد گناه کار!
کسی که مدعی است که آن که از زنان مینویسد، در پیِ آن است که ترتیبِ زنان را بدهد، در حقیقت بدون آن که خودش بداند، ذهنیتِ زمختِ توسعه نیافته مردانه خودش را آشکار کرده است؛ همان ذهنیتی که زنان را ضعیف و نیمعقل و سست اراده میبیند؛ از این رو، درباره آنان همچون یک قیم و سرپرست حرف میزند. او فکر میکند که زنان چنان سفیه و سست ارادهاند که هر مردی میتواند با نوشتن و گفتن چند جمله درباره حقوق زنان، آنان را بفریبد و از راه به در کند.
اینان مردان و زنانی همدستانِ مرداناند که مدام میخواهند به زنان یادآوری کنند که آنها شایسته آزادی و انتخاب نیستند. این مردها هستند که روی ذهنِ زنها کار میکنند و زنها در عوض، موجوداتی منفعل و کنشپذیرند و نه فعال و کنشگر!
این جماعت از این که زنان آگاه بشوند و بر سرنوشت و حقوق خود احاطه پیدا کنند، واهمه دارند و در نهان خود هنوز فکر میکنند اگر زن در سکس فعال و ارگاسم خواه باشد، لابد پتیاره و زنی هرجایی است.
به قول حافظ از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک! فرض کنیم که اصلاً داستان همین گونه باشد که این جماعت میگویند؛ یعنی برخی مردان از حقوق زنان مینویسند چرا که میخواهند امکانهایی برای رابطه فراهم آورند، خب کجای این کار بد است؟ مگر تلاش برای ایجاد رابطه جرم است؟ آن هم از طریق نوشتن درباره مسائلی که به حقوق فردی و اجتماعی زنان مربوط است؟ مگر راهی بهتر از این هم وجود دارد؟ آیا مثلاً باید دنبال زنها راه افتاد و برایشان سوت زد و یا باید نشناخته و ندیده مثل پدران و پدربزرگان، زنها را از مردان دیگری خواستگاری کرد؟ یا این که باید با دروغ، تهدید و ارعاب و اسید به رابطه وادارشان کرد ـــ چنان که در جامعه ایران مرسوم است؟
با این همه، من گمان میکنم آن مردی که درخت اندیشهاش چندان قد کشیده که میتواند به موضوعِ مهمی چون زن و زنان در جامعه بپردازد و در پیرامون آن بیندیشد، بیتردید، آن اندازه زنفهم و زنشناس هم هست که نیازی به آن نداشته باشد که بنشیند و مقاله بنویسد تا مگر زنی را اغفال کند؛ چنین مردی چندان در زندگی خود با زنان گوناگون همکلام و همجوار است که میتواند بدون نوشتنِ یک مقاله درباره قتلِ فرخنده هم، زن یا زنان محبوباش را بیابد…
پانوشتها:
۱- برخی مدعی میشوند که این آموزهها ربطی به پیامبر و اسلام ندارند؛ در پاسخ به ایشان میگویم که از دید جامعهشناسی این مهم نیست که این آموزهها و این سخنان به راستی آموزههای پیامبر و اسلاماند یا خیر؛ بلکه مهم آن است که این آموزهها به مثابه آموزهها و احادیث اسلامی وجود دارند و مناسبات اجتماعی و انسانی ما را تعیین میکنند. حال آن که چگونه برساخته شده و به آموزههای اجتماعی بدل شدهاند، خود موضوعی است دگر! ـــ خیالتان را آسوده کنم: هر دین و آموزههایاش همانی است که در حال رخ دادن است؛ چیزی انتزاعی و خیالین به نام اصل و گوهره دین وجود ندارد.
۲- خستو میشوم (اعتراف میکنم) که شدت و شمارِ اعمال خشونتبار از سوی من به مثابه مرد بیشتر و بزرگتر از آن چیزی است که کسی توانسته تصور کند، چرا که من بار سنگینِ همه خشونتهای اعمال شده قرون و اعصار مردان را در ژرفای وجود خود احساس میکنم و از این رو، مسؤولیت همه آنها را نیز میپذیرم. مگر نه این که ما کل پدران و اعمالشان را با خود حمل میکنیم.
میدانید چرا ژان ژاک روسو این کتاب را نوشت؟ برای این که او باعث مرگ پنج کودک شده بود. او در کتاب «اعترافات» خود، اعتراف میکند که پنج کودک از همسرش ترز متولد شده بودند که او آنها را به نوانخانه سپرده است و هر پنجتایِ آنها نیز در آن جا مُردهاند؛ و فقط این نبود؛ زندگی او آمیخته انواع فساد و روابط نامشروع با زنان شوهردار بود اما چنان که میدانیم، او از نظرگاه فکری از انسانیترین و عالیترین چهرههای تاریخ فرهنگی اروپاست. او از مهمترین و نخستین اندیشورزانی است که در قرن هژدهم میلادی، به گونهای مستقیم و مشخص حقوق بشر را به موضوع اندیشه بدل کرد.خانم هانا شیگُلا، بازیگر آلمانی، که در اغلب فیلمهای فاسبیندر کارگردان مشهورِ آلمانی، نقش اول را داشته، در یک مصاحبه با مجلهروزنامه زوددویچه میگوید: «مسألهای که در او [ فاسبیندر] خیلی اسفبار بود، این بود که از یک طرف میگفت آزادی از جایی آغاز میشود که سرکوب پایان یافته باشد، اما از طرف دیگر، خود او سرکوبگری قهار بود. چنان که برای او اثبات عشق چیزی جز حرفشنوی بندهوارانه نبود. برای من همچنان این پرسش مطرح است که چگونه کسی میتواند با فیلمهای خود به این منظور بجنگد که انسان لگدکوب نشود اما خود او همزمان او را لگد بزند؟»
فاسبیندر اگر میتواند از اجحاف و ظلمی که به زنان، به اقلیتها، به دوجنسگریان، به همجنسگرایان، به کارگران و مهاجران میرود چنان عالی و هنرمندانه در فیلمهایاش پرده بردارد از این روست که او خود درگیرِ همه آنهاست: به زنان ظلم میکند، مردی است دو جنسگرا و در مقام کارگردان نیز به روی صحنه یک مستبد تمام عیار است و با زیردستان خود خشن و تحقیر آمیز رفتار میکند. اما تفاوت او با دیگرانی که همین کار را میکنند این است که از کردهیِ خود آگاه و پیرامونِ آن دغدغهمند است و تئاترها و فیلمهایی را هم که کارگردانی کرد، بازتاب همین دغدغه و نگرانی فردی او بودند. همچنان که ژانژاک روسو، وقتی کتاب امیل را مینویسد آگاهی خود را از خود آشکار میکند. او چندان شجاعت اخلاقی دارد که مسؤولیت اعمال خود را بپذیرد و ناروایی خود را نسبت دیگران انکار نکند.
یک روحِ زنده بیدار که نسبت به شرایط و مناسبات ناروایِ انسانی هشیار است، نمیتواند ادعا کند که خود چنین نکرده و چنین نبوده، وگرنه چگونه میتوانسته با آن شرایط و مناسبات به مثابه اعمال و رفتارهای ناخودگاهاش رو به رو شود و در آنها و درباره آنها بیندیشد؟
وقتی انسانی چون آگوستین قدیس مصمم میشود که قدیس و تارک دنیا شود، باید شهوتران قهاری بوده باشد و او چنین هم بود و روسپیخانهای در رُم نبود که او به آنجا سر نزده باشد؛ وگرنه، قدیس شدن او چه ضرورتی و چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ ـــ قدیس شدن او بیتردید گونهای قیام و مبارزه علیه خود او بوده است. او میخواسته به توان ستمگری خود مهار بزند و در این میان، هرکس راه و روش و امکانات ذهنی و روانی خود را باید پیدا کند. همچنان که اغلب نویسندگان و هنرمندان راستین کار و زندگیشان نبوده، مگر شورشی علیه خود موروثی و فرهنگیشان!
انسان باید با موضوعی در نزاع و کشمکش باشد که بتواند به آن فکر کند و درباره آن بنویسد. این مسأله درباره من نیز صادق است؛ یعنی من نیز که گاهی درباره زنان و مسائل آنها مینویسم، چه بسیار خشونتها که روا نداشتهام به زنان. اول از همه هم، به مادر و خواهرانم و سپس نیز به زنانی که همسر و همدم من شدهاند.
دلایل و علل رخ داد این خشونتها نه هرگز مهماند و من حتی از این که ادعا کنم خشونت من، در حقیقت، پاسخی به رفتار خشونتآمیز آنان بوده، شرم دارم چرا که از دید من، این خود اِعمال خشونت است که به هیچ طریقی نباید توجیه شود و به جامه عقل درآید، حتی اگر من مدعی شوم که به قصد دفاع بوده. از دید من، استدلالی که خشونت را عقلانی و ضروری جلوه میدهد، حتی در مقابل خشونت و احساسِ خطر از سوی طرف مقابل، هرگز پذیرفتنی نیست.
انسان باید به چنان غنای روانی و توسعه عقلانی دست یابد که بتواند بدون اعمال خشونت از خود دفاع کند و همزمان تسلیمِ اراده و خواست خشونتگرایان هم نشود.
نه فقط من، بلکه هیچکس حق ندارد رفتارِ سرکوبگر و خشونتآمیز را منطقی جلوه دهد چرا که آغازِ خشونت، آغازِ کشتن است و کشتن هرگز نباید اتفاق بیفتد. از دید من، یک فرمان و یک حکم اخلاقی بیشتر نمیتواند در این جهان وجود داشته باشد: نکُش! قتل نکن! اگر چه من ترجیح میدهم این حکم اخلاقی را به چنین گزارهای بدل کنم: کشتن را آغاز نکن! یعنی خشونت نورز!
ما دستپرودگان فرهنگی هستیم که با نکبت خشونت و جبر به ما حُقنه شده است؛ فرهنگی که از بیخ و بن ساز و کارش علیه زنان و ارزشهای زنانه است. این فرهنگ، از ما در این جهان با خشونت استقبال میکند یعنی به محض تولد، نخستین سیلی زندگی خود را از آن دریافت میکنیم و مزه نخستین خشونت را از آن میچشیم.
هرگز از یادم هنوز نرفته که نخستین آموزهای را که پیرامون زنان از محیط خانوادگی و اجتماعیام دریافت کردم حدیثی بود که از پیامبر اسلام نقل میشد۱: مرد باید به کلی معکوس خواست زن عمل کند؛ حتی اگر چنان به نظر برسد که به ضرر اوست. همچنین بارها و بارها من در زمانه نوجوانی از آموزگاران و مهتران فرهنگی شنیدم که میگفتند: زن موجود ناقصالعقلی است که در مقایسه با مرد، تنها نیمی از قوه فهم و شعور را در تصرف خود دارد.
دراین زمینه، اگر نخواهیم خودمان را بفریبیم، تفاوتی میان پیش و بعد از اسلام وجود ندارد و راستش را اگر بخواهید، فرهنگ ایران پیش از اسلام، از اسلام هم بنا بر دلایل جامعه شناختی که اینجا فرصتی برای پرداختن به آنها نیست، زنستیزتر بوده است.
این آواز و طنین فرهنگی است که ما در دامن آن بزرگ شدهایم و به آن افتخار میکنیم: زن چه باشد ناقصی در عقل و دین/ هیچ ناقص نیست در عالم چنین/ در جهان از زن وفاداری که دید/ غیر مکاری و غداری که دید.(جامی در سلامان و ابسال)؛ و یا: زنان چون ناقصان عقل و دیناند/ چرا مردان ره آنان گزینند (ناصر خسرو) و یا در ویس رامین آمده: زنان در آفرینش ناتماماند/ چرا که خویشکام و زشتنامند.
سعدی شیرازی با خوش زبانی به ما میآموزد: چو در روی بیگانه خندید زن/ دگر مرد گو لاف مردی مزن ــــ و اوحدی مراغهای هم چنین افاضاتی میکند:
زن چو بیرون رود، بزن سختش/ خود نمایى کند، بکن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن/ آب رخ میبرد، به خاکش کن
عشق داری، بزن مگوى که: هست/ که ز دستان او نشاید رست
زن چو مارست، زخم خود بزند/ بر سرش نیک زن که بد بزند
زن چو خامى کند بجوشانش/ رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن خود را قلم به دست مده/ دست خود را قلم کنى زان به
زان که شوهر شود سیه جامه/ به که خاتون کند سیه نامه
ما مردان از همان کودکی و نوجوانی با چنین ترهاتی به مثابه آموزههای اخلاقی و فرهنگی بزرگ میشویم.
راست این است که این ادبیات، این زبان و این فرهنگ که این جامعه به آن زیاده مفتخر است، خود بر سرِ راه گشایش و تغییرِ سرنوشت زنان در جامعه چون صخره سنگی عظیم ایستاده است و این بدیهی است که تا سرنوشت زنان دگرگون نشود، سرنوشت مردان نیز هرگز دچار دگرگونی و گشایش نخواهد شد. گویا این فرهنگ و این جامعه تمام نیرو و توان ذهنی و اقتصادیاش را صرف این میکند که مبادا زنی قلم به دست گیرد و زنی مطابق میل و اراده خودش زندگی کند.
اندرونه ما آکنده از آرزوها و آموزههای خشونت علیه زنان است و من هم با زنانی که در زندگی من بودهاند، بسیار ناروا بودهام و با هر کدام به گونهای ناروا؛ و در حقیقت چه زنانی را که نکشتهام. کشتن که فقط با چاقو و تفنگ نیست، بلکه با کلمات و با رفتارها و نیز با داوریهایِ خود نیز میتوانیم بکشیم، تجاوز کنیم و تحقیر کنیم….و من هم از این خشونتگری مدام علیه زنان هرگز مبرّا نبوده و نیستم و از این رو، هر وقت که خبر تجاوز و کشتن و تحقیر زنان را میشنوم، خودم را در آنها دخیل و سهیم احساس میکنم؛ گویا که من نیز در این مناسک زنکشی شرکت داشتهام، بدون آن که برای من مهم باشد که این اتفاق بس ناگوار در کجای این کره خاکی روی داده است.
شاید شرم، مانعِ بیانِ این حقیقت از سوی زنان زندگی من شود که بگویند من بارها با ایشان بسیار ناهموار و ناروا بودهام. اما من خود اعتراف میکنم که چه رفتارها که با آنان نکردهام که اکنون آنها را به خشونت تعبیر میکنم و نیز چه روابطی را که با آنها برقرار نکردهام که امروزه آنها را در ذهن خود تجاوز درمییابم و چه خیانتها که به آنها نکردهام در مقام همسر، همدم و معشوقه!
همچنین که دستکم، باعث از دست شدن چندین کودک آنان شدهام و بدینوسیله، آنان را از امکان مادر شدن محروم کردهام. میبینید که خشونت رخ داده؛ و این که [برای مثال] من نمیخواستهام در جامعه مملو از دئانت و رذالت ایرانی فرزندی داشته باشم، این خشونت را هرگز جبران و توجیه نمیکند۲.
ما ممکن است گاه در زندگی از فرط ناگزیری و درماندگی دست به خشونت بیازیم اما به نظرم هرگز ناگزیر نیستیم که خشونت را منطقی، مقدس و ضروری جلوه دهیم.
به هر حال، برخی حوادث زندگی این نیرو را دارند که ما را با خود، با چنان بودِ خود، رو در رو کنند،: روزی از روزگارِ جوانیام از سرِ غیوری مردانه، گیسوی نازنین زنی را به گونهای نمادین بریدم و آن اتفاق مسائلی را پیش روی من طرح افکند که هرگز پیشتر با آنها رو به رو نشده و بدانها نیندیشیده بودم. در بنیاد، آن زن و آن اتفاق، من را به یک باره با هویت مردانه و با هستیِ فرهنگیای که ذهن و روانام را در اختیارِ خود گرفته بود، رو به رو کرد؛ هستیِ فرهنگیای که هویت مردانه من را به گونهای پست و پلشت، یعنی از طریق تحقیر و کشتنِ زنان به من هبه میکرد؛ ــــ و چه مردانگی زشت و سخیفی بود که از من میخواست در برابرِ رجالگان زورمدار سر در جیب مراقبت و احترام فرو برم، و در برابرِ زنان، این چهرگان گشاده و گشایشگرِ زندگی، قلدر و درّنده باشم.
این اتفاق برای زندگی من یک نقطه عطف و عزیمت بود و من را چنان با خود درگیر کرد که تحت تأثیر آن، در همان زمان، شعرِ بلندی سرودم و اعمالِ خودم را به آدمکشی تعبیر کردم:«اعترافات یک آدمکُش» ـــــ آدمکشیای که در درک امروزی من، بیشتر، زنکشی بود تا آدمکشی؛ آن هم گونهای زنکُشیِ نمادین که اغلب گستره و ژرفای کُشندگی آن از یک کشتن واقعی بسیار فراتر میرود و از این رو، از آن بسیار هولناکتر است:
ظلمانیترین جهان را برگُزیدهام، طلبِ مغفرت دارم، ای خدایِ سیاهی، سرشک در دیده و شرم بر گونه،
رخت برکشیدهام، از هر آن چه که مرا به خود میکشید: من به هر گونه بندگی تُف کردم، همه را کُشتام:
کلمات را کُشتام، و در اعماقِ تیره چاهی افکندم، به خاطرِ هیچندانیِ جَهالت، که شاید روحِ مرا آزاد گردانَد،
زنام را کُشتام، و در انتهایِ راهی بیراهه، رهایش کردم، به خاطرِ معشوقهای که شادباشِ پیکرم بود:
آخر آن کلمات، آن دانستگیِ موهوم، غرایزِ مرا، و آن زن، شور و اشتیاقِ مرا، از رمق میانداخت!
اما معشوقهام را ـ به طریقِ پدران ـ تنها گیس بریدم، و او را گفتام: اسپاگو: مادهسگ، دور شو، دور شو…
آخر من هنوز بیش از اندازه دوستاش میداشتام، و هم او، بیش از اندازه، غرورم را زخم زده بود!
کسی سخنام را درنمییابد که ما همگی، بیش و کم، دیوانهایم، پیغامبرانی لافزن، هرزگانی گسیخته افسار…
جامه اخلاق در بر میکنیم، و چون به خلوت در میآییم، آن کارِ دیگر … من به هرگونه هرزگی تُف کردم!
آه، ای خدای ظلمت، خون، خونِ خویش را فدیه آوردهام، و چکادِ سر فرو بُرده در بُنِ تو را ـ ابدالآباد ـ سر میسایم:
نه همچون سگی زبان آویخته، گرسنه، شهوتپرست، که حتا عار میآیدم که به زبانِ الکنِ شاعران با تو سخن میگویم!
کسی آیا به سانِ من از عشقِ خود کفنی اینچنین سرخ و سیاه، بهرِ تو، تنپوش ساخته است؟ ــ ای واجبالوجودِ تباهی!
من اما کفنپوش و دلیر، با جوشنی از نفرت، پیشاروی تو، میشتابم: جرنگاجرنگِ گامهایِ بیفریبِ مرا نمیشنوی؟!
من هراسی از پذیرش چنانبود و هستیِ خودم ندارم و همین هم بسیار یارایِ من بوده تا خودم را هم دقیقتر ببینم و هم جامعتر بشناسم و بدین وسیله، بهتر بتوانم بر گرایشها و آموزههای نادرست و ناپسندِ فرهنگیای که با من متولد شدهاند، چیره شوم.
من راه درازی را باید طی میکردم تا خودم را از آموزههای فرهنگی و اجتماعیِ ضد زنانهای که به ذهن و روانم خورانده بودند، خلاص کنم و هنوز هم در این راهم و یادداشتهایی هم که مینویسم، در حقیقت، گفت وگویی است با خودم که گاهی آنها را با دیگران نیز در میان میگذارم.
راستاش را اگر بخواهید، به وقت نوشتن، در بنیاد، من خودم را به مثابه فرآوردهای فرهنگی نقد و داوری میکنم و حادثهای چون حادثه فرخنده را هم اگر بررسیده و سنجیدم تنها به این دلیل بود که خود را در میانِ آن رجالگانی دیدم که او را کوفتند و سوختند. به زبان شمس: هر که میگوید از تفسیرِ آن سخن، حال گوید نه تفسیر؛ گوش دار! ـــ که آن حال اوست.
دو
در مقاله «مناسک زن کشی» تلاش کردهام نشان دهم آن چیزی که باعث رخداد فاجعه بانو فرخنده شد، بیش از هر چیز، آن گرایشِ ناخودآگاه مردان به زنکشی بود تا دلایل دیگر.
دلایل و زمینههای دیگر تنها بستر و بهانه چنین حملههایی را فراهم میکنند و چندان از بهانههای قدیمیِ غذای سوخته، نگاه به مرد غریبه، آرایش غلیظ و تارِ موی بیرون از روسری، متفاوت و متمایز نیستند.
چنان که من تجربه و تأمل کردهام در تمامی دنیا و فرهنگها گونهای زنستیزی نظامند وجود دارد که به منش و رفتارِ ژستیک مردانه بدل شده است و در این میان، بسیاری از زنان نیز برای آن که خود را از این موقعیت خطرناک و توهین آمیز خارج کنند، به خیلِ مردانی پیوستهاند که علیه زنان و ارزشهایِ زنانه فعالاند، زیرا زنانی که علیه زنان باشند و در فرایند سرکوب آنان سهیم شوند، از امنیت و اشتغال و از امکانات اجتماعیِ بیشتری بهره خواهند گرفت و دستکم، ردههای پایینی از کرسیهای قدرت را تصاحب خواهند کرد؛ چنان که در اروپا و آمریکا چنین است. آنان سعی کردهاند که نمایش و شکلِ بازی را تغییر دهند؛ در حالی که هدف و غایت همان است که پیشتر بود. این فرهنگهای در ظاهر توسعه یافته، زنان را به مثابه افزارِ ماشینِ غولآسای بروکراتیک خود به کار گرفتهاند و در حقیقت، به خدمت نظام ارزشی و تولیدی مردانه خود درآوردهاند. آنان به گونهای حرفهای چهرگان نابرابری و زنستیزی خود را میپوشانند، کاری که نظامهای اجتماعیِ توسعه نیافته از پس آن بر نمیآیند و برای همین چهره خشونتبارشان علیه زنان عریان است.
من در آن مقاله فرصت محدودی داشتم و چندان نمیتوانستم بحث را گسترش دهم اما با این حال اشاره کردم که کلِ ساخت فرهنگی و تاریخیِ بشر چه در قلمروِ فلسفه و چه در قلمروِ دین، به گونهای عامدانه با هدف نفی و سرکوب دنیای زنانه طراحی شده است و این همان رسوایی دنیای مردانه است که در جوامع سازمان نیافتهای همچون افغانستان، چهره آشکارتری به خود میتواند بگیرد.
از دید من، هر چیزی که از طریقِ سرکوب و تحقیر و خوارشماری راه خود را باز کند، یک رسوایی است و در این زمینه مردان سابقه و دستدرازی به درازای تاریخ دارند. از این رو، تاریخ بشری را میتوان تاریخ مذکر و تاریخ مردانه تعبیر کرد؛ تاریخی که در آن، زنان به کلی به حاشیه رانده شدهاند. قاطعانه به شما بگویم که اگر مردان نیاز به فرزندآوری نمیداشتند، چه بسا که نشانِ حضور زنان را از دایره هستی برمیانداختند و از طریق همجنسگراییِ مردانه، زندگی عاطفی خود را سر و سامان میدادند؛ چنان که پیشتر در همین فرهنگ ما، دوست داشتن همجنسِ مرد به دوست داشتن زن برتری داشت و کسی زن را در حدی نمیدانست که عشق خود را نثار او کند. اینها مسائلی است که باید پیرامونشان پژوهش و اندیشه شود اما زمانه و جامعه ما هنوز آمادهی چنین کارهایی نیست؛ هنوز زیاده زنستیز و در حقیقت، هنوز زیاده مردانه و جزمی است.
در همین اروپا تا قرن هجدهم هنوز هم ردّ زنستیزیها و زنکشیهای وحشتناک را میتوان گرفت؛ مردان، زنان را شیطانهای خطرناکی میدانستند که حضورشان به خودی خود دعوت به گناه یعنی دعوت به آمیزش بود. آمیزشی که مردان را از امور الاهی خود باز میداشت. از این رو، آن ها را به بهانههای مختلف و به ویژه به بهانه جادوگر بودن، میسوزانند و نابود میکردند. در فرهنگهای آسیایی این اتفاقات هنوز هم عادی است و جریان دارد اما اغلب اخبارشان به گوش کسی نمیرسد زیرا دولتها ترجیح میدهند از درزِ اخبارِ چنین حوادثی جلوگیری کنند و تا جایی هم که ممکن باشد از کنار این حوادث زشت با احتیاط همدلانهای خواهند گذشت، یعنی از قاعده مشهورِ شتر دیدی؟ ـــ ندیدی! استفاده خواهند کرد.
سه
این بیسبب نیست که استدلالهای ملیگرایان، میهنپرستان، سینهچاکان فرهنگ و دلواپسان سنت همیشه با استدلالهای زنستیزانه و زنکُشانه همسان و هممعنا درمیآیند؛ یعنی کسی که به فرهنگ و سنت اجدادی خود مفتخر باشد و آن را همچون چیزی مقدس بپندارد، بدون آن که خود او از آن آگاهی داشته باشد، علیه زنان نیز هست و این همان رسواییای است که در هند هر از گاهی نقاب از چهره برمیگیرد. چندی پیش، وقتی که دلایلِ مردِ متجاوزِ هندی (موکش سینگ) را میخواندم، همزمان دلایلِ قاتل گاندی (ناتورام گودسه) در ذهنم تداعی شد. او هم، درست مثل این مرد متجاوز تا زمانی که زنده بود از رفتارِ خود دفاع کرد و گناه را به گردن طرف مقابل انداخت. او میگفت: من دیدم که گاندی فرهنگ و ملت ما را به خطر انداخته و نابود میکند از این رو، تصمیم گرفتم که او را نابود کنم پیش از آن که او ما را نابود کند.
مرد متجاوز نیز وقیحانه میگوید که تقصیرِ خود آن دختر بود که کشته شد او نمیبایستی در برابر تجاوز مقاومت میکرد و همچنین ادعا میکند که زن که از نه شب به بعد از خانه بیرون آمد، دیگر بدنش مال خودش نیست! این گونه استدلال کردن را ما در فرهنگ ایرانی خود نه تنها در خانه، مدرسه و دانشگاه آموختهایم، که میدانیم که همچنان آن را به دلالتهای شبهمدرن وشبهعلمی میآرایند و آموزش میدهند و بدین وسیله، مجوزِ تجاوز، توهین، اسیدپاشی و کُشتار صادر میکنند.
مسأله این است که به راستی چه چیزی سبب میشود این جماعت با این قاطعیت و لجاجت رفتارِ وحشتناک خود را حتی به قیمت مرگ و نیستی خود تأیید کنند؟ ـــ من گمان میکنم آنها در پشت سرِ خود نیروی اعتمادبخشِ فرهنگ و سنّت را دارند؛ و این عاملی است که سبب اعتماد به نفسِ دروغین و مشروعیت کاذب آنان در نزد خویش میشود.
وقتی که فرهنگ و اوامر و نواهیِ فرهنگ ذهنِ ما را مصادره کرد و نیروی فاهمهی ما را به بردگی خود درآورد، همین میشود که هر روزه در هند، پاکستان، افغانستان، ترکیه، ایران و کشورهای دیگرِ همفرهنگ در جریان است. فرهنگهایِ دگم و عتیقهای که ذهن افراد را به مَبال منویات ابلهانه مقدسِ خود بدل کردهاند و افراد را به تجاوز و به جنایت وامیدارند. افرادی که اراده و استقلال ذهنشان به واسطه بایدها و نبایدهای فرهنگی مسخ و زایل شده و از این بدتر، خود را مأمورِ نجات و رستگاری دیگران درمییابند و از این رو، جنایت را دفاع از شرف، ناموس، دین و فرهنگ اصیلِ خود میپندارند.
تردید ندارم که فرهنگهای کهن و جزمی، جانی میپرورند و جنایت را در زمره امورِ مشروع و مقدس جای میدهند و بدینطریق، هر عملِ شنیعی را برایِ شیفتگان فرهنگ، ملیت و قومیت و برای باستانگرایان، اصالتگرایان و تبارگرایان به عملی خیرخواهانه بدل میکنند.
همچنین که تردید ندارم، آزادترین و کمخطرترین مردمان، کمفرهنگترین و بیفرهنگترینِ آنهایاند؛ و آزادترینِ افراد نیز همانا کسانیاند که از بند و بندگیِ فرهنگ خود را رهاندهاند؛ کسانی که مویِ بدنشان به شنیدن کلماتی چون فرهنگ، ناموس، فرهنگ اصیلِ ایرانی، ایرانِ باستان، ایرانِ بزرگ، شیعه راستین، اسلام ناب محمدی، اصالت و اصل و تبار سیخ نمیشود؛ چرا که این حقیقت آزموده شده را هرگز نمیتوان انکار کرد که آن کسی که موی بدنش با شنیدنِ این کلمات سیخ میشود، همان کسی است که با دیدن یک زن تنها در کوچه خلوت یا در مکانی دور از انظار، دچارِ سیخیِ مهارناپذیرِ آلت تناسلی خواهد شد؛ چرا که آنجا به یک باره، آن زن را برون از دایره فرهنگ، نجابت، اصالت و شرافت خواهد یافت و از این رو، حمله و تجاوزِ به او را حقِ طبیعیِ خود خواهد دانست و از این فاجعهآمیزتر این که، این برون بودگی از اقلیمِ فرهنگ (یعنی این برون بودگی از مقرره نُه شب) را به تمایلِ خودِ زن برای تصرف شدن تعبیر خواهد کرد و با خود خواهد گفت: اگر این زن به این تجاوز راغب و مایل نبود، پس در این هنگامه تاریک و خلوتِ شب در بیرون از خانه چه میکرد؟
چهار
من یک فمینیست به معنای مرسوم آن نیستم، یعنی جزو هیچ جریان رسمیِ فمینیستی نیستم اما آثار و افکار جریانها و نحلههای فمینیستی را مشتاقانه مطالعه میکنم؛ من ترجیح میدهم که خودم را بیش از هر چیز یک فمینیست غریزی و طبیعی معرفی کنم چرا که در میان زنان و مردانی که کمتر رفتارهای پرخاشگرانه از خود بروز میدهند، احساس امنیت و احساس در خانه بودن بیشتری میکنم و این پیش از آن که یک اندیشه صرف در من باشد، یک احساس و کششِ غریزی است که آن را در خود کشف و فعال کردهام.
من به ارزشهای زنانه بیش از ارزشهای مردانه گرایش و اعتماد دارم و این ارزشها اگر چه اغلب در رفتار و کنشهای زنان بروز و انعکاس شدیدتر و عینیتری مییابد، اما الزاماً متعلقِ زنان به مجرد جنسیتشان نیست.
من چه بسا زنانی را در زندگی خود تجربه کردهام که از هر مردی، که من میشناختهام، مردانهتر و زمختتر به اقتدار و به هیرارشی گرایش داشتهاند، و نیز چه بسا مردانی را دیدهام که ارزشهای زنانه را ارج میگذاشتهاند و بدانها گرایش داشتهاند؛ به همان ارزشهای زنانهای که زندگی را نه میدان جنگ و کشتار و آرمانهای پوچِ قهرمانانه که میدان زادآوری، همزیستی، خلاقیت، بازی، ارتباط و گفت و گو تصور میکنند.
من آن زمانی که توانستم چهره و دنیای مادرم را به مثابه یک زن به درستی تصور کنم و ببینم، و ببینم که او چگونه مورد بهرهکشی ما مردان یعنی پسرانش و همسرش یعنی پدرم قرار گرفته، از ارزشهای مردانه روگردان شدم. ارزشهایی که از من میخواستند اهداف و اعتبار خود را با تحقیر، تصرف و خوارشماری زن تأمین کنم و از آن پس بود که پدرم را به خاطر خشونتهایی که نسبت به مادرم در سالهای جوانیاش روا داشته بود، سرزنش کردم و به او گفتم که خاطره کودکی من هنوز از این خشونتها آزرده است. در حقیقت، توانایی درک و تشخیص این خشونت و مناسبات نابرابر خانوادگی پنجرهای برای من گشود تا از روزنگاه آن بتوانم به وضعیت زنان دیگر جامعه نیز درنگرم و عمق و گستره فاجعه را دریابم.
من حالا دیگر بی هیچ تردیدی بر این نگرم که این جامعه و این دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، به فمینیسم بیشتر از ایسمهایِ دیگر نیاز دارد، چرا که گسترش فمینیسم به مثابه گسترش گونهای آگاهی ویژه اجتماعی درباره زنان، میتواند در کاستن و مهار ساختن این ستمِ فراگیری که علیه زنان در همه جا ساری و جاری است، تا حد زیادی مؤثر واقع شود.
البته آن لمحهای که من را به فمینیسم به مثابه یک اندیشه و کنش اجتماعی بسیار نزدیک کرد، همان لمحهای بود که از سر خشم به گونهای نمادین تکهای از موهای زنی را بریدم. آن لمحه، تمام اعتبار و اعتنایِ دنیای پیشینِ مردانه مرا در هم شکست و من در ژرفای شرم از خود در مقام یک مرد فروغلتیدم: غرور من زخم خورده بود و من فریب خورده بودم اما اینها همه، فریبخوردگی و زخمخوردگی من بودند و نه آن زن! ـــ یعنی من باید مسؤولیت این فریبخوردگی و نیز این زخمخوردگی خود را میپذیرفتم پیش از آن که آن را به عامل برون از خود، بر گرده آن زن و یا زنان دیگر، پرتاب میکردم. از این رو، به رغم این رخداد زیاده ناگوار، من گامی بزرگ به پیش برداشتم و به جای آن که کینه زنان را در دل انبان کنم، ردّ پاهای تاریخی خود را در این راه بیراههای که درنوردیده بودم، پی گرفتم تا بلکه سرآغازها و سرچشمههای این راه نادرست و ناراست را دریابم و در آن جا بود که این یقین من را حاصل آمد که تاریخِ ما، هرگز نبوده مگر تاریخِ بردگی، انقیاد و نابودگری زنان؛ و از این رو، شاکله این فرهنگ و تمدنی که سامانه اخلاقی و سیاسی و اجتماعی ما را امروزه تعیین میکند، تنها به این دلیل اساسی که از راه نادیده انگاشتن و خوارداشت زنان و زورتوزی علیه آنان، طرح افکنده شده است، هرگز غنای انسانی و توانِ رهاییبخشی نمیتواند داشته باشد و باید پایهها و زیربناهایاش ویران و از نو بازسازی شوند. اگرچه راهی که متفکرِ فمینیست محبوب من، مری دیلی۳، پیش روی زنان میگذارد، همیشه باز است: جدا شدن از دنیای برساخته مردان و فاصلهگرفتن از نهادهای تحت سلطه آنان!
چهار
این ادعا که میگوید مردان با دفاع از حقوق زنان میخواهند به مقاصد دیگری دست پیدا کنند، از آن روش استدلالهای جمهوری اسلامی پسند است؛ همان روشی است که این نظام آن را سالهاست که علیه متفکران، نویسندگان و هنرمندان ایرانی به کار گرفته است.
من زمانی که در دانشگاه جامعهشناسی تدریس میکردم، اغلب با همین اتهام رو به رو بودم و خیلی خوب چنین اتهامزنندگان و چنین اتهاماتی را میشناسم.
هنوز یادم نرفته که یک هفته بعد از این که جامعهشناسی جنسیت درس دادم، حراست دانشگاه من را احضار کرد و تمام جزوههای درس من را کپی شده، پیش رویم گذاشت.
مدیر محترم گروه، که خود یک زن بود، شاهکار کرده بود؛ در یک گزارش محرمانه نوشته بود که این مرد یعنی من، با طرح این مباحث میخواهد نهاد مقدس خانواده را زیر سوال ببرد و مهمتر از این، او میخواهد بدین وسیله سر دانشجویان دختر را از راه دین و اخلاق به در کند و با آنان بیامیزد و من حدود ۱۰ سال با همین افسانههای جنسی زندگی کردم، مقاومت کردم و درس دادم.
نباید همه مسائل جامعه ایرانی را ریاکارانه بر گرده حکومتش فرا فکنی کرد؛ منش هر حکومتی انعکاسی از منشِ آن جامعه است. جامعه ما جامعهای رشکورز و به شدت حسود و تنگنظری است. چرا؟ چون یک جامعه به شدت سرکوب شده است، به لحاظ تاریخی خوشی ندیده است.
راست و روشن بگویم: جامعهای که در طول قرون سرکوب شده و کششها و امیالِ جنسیاش ارضا نشدهاند، بیتردید، نمیتواند جور دیگری فکر کند و از همین رو، مدام هر بستری را همان بستر جماع تصور میکند. در حالی که ممکن است آن بستر، بستر رودحانه باشد، بستر گفت و گو و شناخت باشد! اما بسنده است شما بگویید بستر، این جامعه به همان یک بستر چشم خواهد دوخت!
جامعه ایرانی جامعهای است که اغلب زنانش و زیباترین زنانش در حرمسراها جمع بودند و در حقیقت سهم و نوبت چندانی نه به خود آن زنان میرسیده و نه به مردان دیگری که میتوانستند آن زنان را در کنار خود در مقام همسر داشته باشند.
شاهان، شاهزادگان و اشراف و همه آن کسانی که توان ایجاد یک حرمسرا را داشتند، دست بالا، سالی ماهی میتوانستند یکی از آن همه زنانشان را ببیند و اغلب هم از فرط عیاشی دچار دلزدگی جنسی، بیماریهای مقاربتی و پیری زودرس میشدند و زنان هم در حرمسراها به کلی فراموش میشدند. حال اقتصاد توسعه نیافته، عقل رشد نیافته و تابوهای وحشتناک جنسی و اخلاقی را هم به اینها اضافه کنید.
من با روانشناس و روان کاوِ و فیلسوف کمتر شناختهشده اتریشی یعنی ویلهلم رایش، موافقم که در آثار خود تحلیل میکند که یک فرد و جامعه برای آن که سلامتروانیاش را باز یابد و خود را از فانتزیهای جنسی خلاص کند، باید توان ارگاستیکاش را باز یابد؛ یعنی همان توان و شور و نشاط جنسیای را که «تمدن واعظ اخلاق و ضد جنسی ما» آن را از او به یغما برده و نمیگذارد که نیروی حیاتیاش از تنش برهد و آن را سر و سامان دهد.
ویلهلم رایش به سادگی و صراحت میگوید که انسان باید خود را از این تنشِ مکانیکیای که محصول بازداریِ جنسیِ فرهنگی و دینی است، رها گرداند، یعنی بار بیوالکتریکی آن را تخلیه کند تا به آرامش برسد. از دیدِ او، این تنها راه رهایی از فانتزیهای عجیب و غریب جنسیای است که اغلب انسانها را فرا گرفته است؛ همان فانتزیهایی که به لحاظ سیاسی سبب گرایش جامعه به مستبدان و دیکتاتورها میشود.
جامعه، به این جرثومهها و به این موجودات نعرهزن و پرخاشگر میگراید، چرا که در توهم و فانتزی خود و در حقیقت، تحتِ فشارِ «بحران ارگاستیکِ» خود، میخواهد ترتیب چیزها و آدمها را بدهد و از این رو، از قلدرها و مشنگهای مستبد قهرمان میسازد و آنها را به قدرت میرساند.
مگر نمیبینید که چه گونه جامعه ایرانی از یک فرمانده سپاه، از یک مزدورِ جنگ، از یک دلالِ خون، قهرمان میسازد؟ ـــ از جرثومهها و مُهرههای حکومتی که سرتاپایاش شرمآور است و تمام قوانین و رفتارهای سیاسی و اجتماعیاش علیه زنان و علیه مواهب و فرصتهای زندگی است؟
این جامعه با رفتار خود ثابت میکند که به شدت دچار بحران ارگاستیک است۴؛ یعنی نیاز به قهرمانانی دارد که از طریق آنها ترتیب دیگری را بدهد و مردیِ خود را با تقلیل دیگری به زن، ارضا کند و این طرزِ تلقیِ یک جامعه ناکام و نامراد جنسی است.
وقتی کسی این گونه تصور میکند، بدیهی است که هر رفتار و گفتاری را هم بر همین پایه خواهد سنجید؛ یعنی خواهد گفت بله او فمینیست شده و از حقوق زنان سخن میگوید چرا که میخواهد زنهای بیشتری را به رختخواب خود بکشاند. آن زن، شعر میگوید، آن زن مینویسد، پس موجودی حشری است که میخواهد بدین وسیله توجه مردان بیشتری را به خود جلب کند تا از این طریق با مردان بیشتری همخوابه شود؛ پیشتر میگفتند دختر فلانی رفته دانشگاه تا برای خود شوهر دست و پا کند. همین الان هم در جامعه ما با زنانی که به کار هنری میپردازند، همین گونه رفتار میشود؛ گویی هنر وسیلهی زنان برای شکارِ شوهر است، چرا که این جامعه در ناخودآگاه خود زنان را فراتر از یک ابژهیِ جنسی نمیبیند.
جامعه ایرانی جامعهای است که در ناخودآگاه تاریخیاش تصویری که از برتری و قدرت دارد، تصویری از حرمسراست؛ چرا که در ایران همیشه، داشتن قدرت مساوی بوده با داشتن حرمسرا! ــ و همچنان نیز همین طور است: برتری و توانمندی را با داشتن حرمسرا یکی میگیرد و فکر می کند که اگر کسی شادان است، اعتماد به نفس دارد، شوق دارد، نالان نیست، پس او همان کسی که حرمسرا دارد و هرشب در کارِ همخوابگی با زنی تازه و چه بسا با زنانی تازه است!
اپیکور، فیلسوف یونانی در سه یا چهار قرن پیش از میلاد، به مردم گفت که از زندگی لذت ببرید! به قول هوراس شاعر، کارپه دیم۵ و به زبان ما، دَم را غنیمت دان! اما مردم به جای آن که در سخن او اندیشه کنند و مقصود او را دریابند، در ذهنِ خود باغی را تصور کردند که در آنجا اپیکور یک دم از همخوابی با زنان و عیاشی باز نمیایستد؛ در همان حالی که او مقصود دیگری داشت؛ او میگفت بالاترین لذت کاهش و نیستی درد است و نبودن درد هم معطوف به خردمندی است و خردمندی هم این است که انسان خود را از گزافهخواهیِ شهوی، پرخوری، خرافات مذهبی و هراس از مرگ و از حسادت و شهرتطلبی برهاند. از دید من، او میخواست کمتر مرد، و بیشتر زن باشد و زندگی را نه از چشماندازِ اراده معطوف به قدرت ببیند.
همین افسانه و فانتزیِ باغ اپیکور را در ایران برای طاهره قرهالعین هم راست کردند؛ زنی که از دید من، محبوبترین و ارزندهترین زن ایرانی است، چرا که او گفت: «ای اصحاب این روزگار از ایام فترت شمرده میشود و امروز تکالیف شرعیه یکباره ساقط است و این صوم و صلوه کاری بیهوده است…زحمت بیهوده برخویش روا ندارید و زنان خود را در مضاجعت طریق مشارکت بسپارید و در اموال یکدیگر شریک و سهیم باشید که در این امور شما را عقابی و عذابی نخواهد بود»!
به هر حال میبیند که مردمی که هرگز حق آن را نداشتهاند که آزاد و نه بنده، زندگی کنند، نمیتوانند حرفهای زنِ زیاده هوشمندی را بفهمند که به آنها میگوید شما آزاد هستید؛ نه بهشتی و نه جهنمی در کار نیست، بروید شاد و خندان بدون ترس زندگی کنید؛ زنانتان را هم در همخوابگی شرکت دهید. بگذارید که آن ها هم در این کار فعال باشند و از این رابطه لذت ببرند.
اما کلمه آزادی چنان که من دیدهام، برای این بحرانزدگانِ ارگاستیکِ ایرانی، جز طنینِ فساد و تباهی اخلاقی و اباحیگری نداشته و آنها را هنوز هم هیستریک و عصبی میکند، چرا که آنها، به زنجیرها و به بندگیهای هزاران ساله خود مأنوس شدهاند و آرزو و رویاهاشان هم مرده. از خوشی وحشت دارند، از خنده و شادمانی دچار احساس گناه میشوند و طبیعی است که هر کسی هم که چهرهیِ مغموم و عبوس نداشته باشد، موجودی است لابد گناه کار!
کسی که مدعی است که آن که از زنان مینویسد، در پیِ آن است که ترتیبِ زنان را بدهد، در حقیقت بدون آن که خودش بداند، ذهنیتِ زمختِ توسعه نیافته مردانه خودش را آشکار کرده است؛ همان ذهنیتی که زنان را ضعیف و نیمعقل و سست اراده میبیند؛ از این رو، درباره آنان همچون یک قیم و سرپرست حرف میزند. او فکر میکند که زنان چنان سفیه و سست ارادهاند که هر مردی میتواند با نوشتن و گفتن چند جمله درباره حقوق زنان، آنان را بفریبد و از راه به در کند.
اینان مردان و زنانی همدستانِ مرداناند که مدام میخواهند به زنان یادآوری کنند که آنها شایسته آزادی و انتخاب نیستند. این مردها هستند که روی ذهنِ زنها کار میکنند و زنها در عوض، موجوداتی منفعل و کنشپذیرند و نه فعال و کنشگر!
این جماعت از این که زنان آگاه بشوند و بر سرنوشت و حقوق خود احاطه پیدا کنند، واهمه دارند و در نهان خود هنوز فکر میکنند اگر زن در سکس فعال و ارگاسم خواه باشد، لابد پتیاره و زنی هرجایی است.
به قول حافظ از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک! فرض کنیم که اصلاً داستان همین گونه باشد که این جماعت میگویند؛ یعنی برخی مردان از حقوق زنان مینویسند چرا که میخواهند امکانهایی برای رابطه فراهم آورند، خب کجای این کار بد است؟ مگر تلاش برای ایجاد رابطه جرم است؟ آن هم از طریق نوشتن درباره مسائلی که به حقوق فردی و اجتماعی زنان مربوط است؟ مگر راهی بهتر از این هم وجود دارد؟ آیا مثلاً باید دنبال زنها راه افتاد و برایشان سوت زد و یا باید نشناخته و ندیده مثل پدران و پدربزرگان، زنها را از مردان دیگری خواستگاری کرد؟ یا این که باید با دروغ، تهدید و ارعاب و اسید به رابطه وادارشان کرد ـــ چنان که در جامعه ایران مرسوم است؟
با این همه، من گمان میکنم آن مردی که درخت اندیشهاش چندان قد کشیده که میتواند به موضوعِ مهمی چون زن و زنان در جامعه بپردازد و در پیرامون آن بیندیشد، بیتردید، آن اندازه زنفهم و زنشناس هم هست که نیازی به آن نداشته باشد که بنشیند و مقاله بنویسد تا مگر زنی را اغفال کند؛ چنین مردی چندان در زندگی خود با زنان گوناگون همکلام و همجوار است که میتواند بدون نوشتنِ یک مقاله درباره قتلِ فرخنده هم، زن یا زنان محبوباش را بیابد…
پانوشتها:
۱- برخی مدعی میشوند که این آموزهها ربطی به پیامبر و اسلام ندارند؛ در پاسخ به ایشان میگویم که از دید جامعهشناسی این مهم نیست که این آموزهها و این سخنان به راستی آموزههای پیامبر و اسلاماند یا خیر؛ بلکه مهم آن است که این آموزهها به مثابه آموزهها و احادیث اسلامی وجود دارند و مناسبات اجتماعی و انسانی ما را تعیین میکنند. حال آن که چگونه برساخته شده و به آموزههای اجتماعی بدل شدهاند، خود موضوعی است دگر! ـــ خیالتان را آسوده کنم: هر دین و آموزههایاش همانی است که در حال رخ دادن است؛ چیزی انتزاعی و خیالین به نام اصل و گوهره دین وجود ندارد.
۲- خستو میشوم (اعتراف میکنم) که شدت و شمارِ اعمال خشونتبار از سوی من به مثابه مرد بیشتر و بزرگتر از آن چیزی است که کسی توانسته تصور کند، چرا که من بار سنگینِ همه خشونتهای اعمال شده قرون و اعصار مردان را در ژرفای وجود خود احساس میکنم و از این رو، مسؤولیت همه آنها را نیز میپذیرم. مگر نه این که ما کل پدران و اعمالشان را با خود حمل میکنیم.






