دلنوشته از خانم گلرخ ایرایی ,عصیان میکند اویی که تاب بودن ندارد این زمانه را

یکی می گوید
عصیان میکند اویی که تاب بودن ندارد این زمانه را
و دیگری می گوید
عصیان می کند اویی که کاسه ی خشم ش لبالب شده
ادبیات ها متفاوت است
اگر نه عصیان می کند او که عاصی ست
چه تفاوت دارد
عصیان
از بی تابی باشد یا خشم
خروش که کنیم
امواج سرکش عصیان مان
همه چیز را با خود خواهد برد
شاید روی ویرانه های این دشت زخم خورده
گل هایی برویند
که دیگر در سرنوشت شان
پژمردگی رقم نخورده است
شاید هم از پس خروش این عاصی
از زیر آوار هایی که پر از فریاد است
آبادی ای سر بر آورد
ما به سرنوشت بی اعتقاد بودیم
مبادا که در آخر داستان
چون صادق خان که وعده ی دیدار قیامت را داد
ما نیز به سرنوشت شومی
که در برمان گرفته عادت کنیم
مبادا چون فصل عصیان
از کتاب فروغ خط بخوریم
و رام شویم در برابر این همه بیداد
مبادا بیدادگاه ها
تا انتهای قصه
آباد باشند و زنجیر ها پیوسته و
ما همچنان لشکری شکست خورده
که بی جهت هم را می دریم و
تکه تکه بر زمین می ریزیم و
هرگز نروییدن را هر روز تکرار می کنیم
زخم های مان باز است
همچون دهان کودک گرسنه ای
که طعم سینه ی بی شیر مادر سیر ش می کند
این قطار که پیج و تاب می خورد
راه کدام جاده ی بی انتها را در پیش گرفته است
که همچنان بی سرانجام پیش می رود
چرا جای باران از آسمان
ابرهای دلتنگی می بارد؟
مگر همه ی فصل ها خزان است
که تمامی ندارد این همه برگی
که زیر پاهایم خش خش می کند و خرد می شود؟
چرا همه ی خیابان ها
همچون آن بعد از ظهر داغ خیابان کارگر
یکصدا فریاد نمی شوند؟
اینجا تهران است
سه شهر در یک شهر خلاصه شده
آنجا که هوایش مطبوع است
بوی عطر های فرانسوی ریه هایت را پر میکند
اینجا بوی باروت می دهد و
روی سنگفرش خیابان هایش
قطره های خونی خشکیده
که وادارم می کند گام هایم را بلند تر بردارم
تا مبادا حرمت خون در تاریخ غلیتده اش را
لگد مال کنم
و آنجا
کمی پایین تر
بوی سرنگ می دهد
بوی کودکانی که
فروخته می شوند
بوی لول تریاک پدر
و اسکناس هایی که دیشب
از مردی که باکره گی از دخترش ربود را
به مشام میریزد
و اما خارج از این سه شهر
حاشیه نشینانی
بیگانه با زندگی
دلتنگی شان را
با تماشای توده ی غباری قسمت می کنند
که بر سر ما آوار می شود
حاشیه نشینان
نان شان را
از آجر هایی که در کوره ها می پزند در می آورند
وه که چه تابی دارند
که تابستان را گذر میدهند و
باز زنده اند
گاهی نیاز دارم گم شوم
لابلای هجوم جمعیت
اما هر بار که گم می شوم
سر از میدان انقلاب در می آورم
میدانی که نمادش جا بجا می شود
من اما
بی آنکه نماد گم شده ی میان میدان را بشناسم
بی آنکه حتا چشمانم را باز کنم
میدانم اینجا کجاست
هنوز بوی باروت را حس می کنم
شامه ام از کار افتاده
بوی باروت در سرم می پیچد
من بزرگ شده ام
و حالا با نسلی دیگر روییده ام
اما اینجا
هنوز خیابان انقلاب است
مبادا اینبار نیز
در آرزوهایم فنا شوم
مبادا باز
در نسلی دیگر
و نسلی دیگر
و نسلی دیگر تکرار شوم
تاریخ هم
از کرختی پاهایم
و استحاله ای که در برم گرفته
خسته ست
مبادا می خواهم
وعده ی دیدار قیامت را دهم
مبادا قرار است
باز تکرار شوم
اینجا تهران است
میدان انقلاب
نامی که برای نمایش مقصد مان
فریادش می زنیم
شاید او نیز چون ما
خنثی شده است
و سعی دارد بگوید
تنها خیابانی ست
همچون هزاران خیابان دیگری
که برای عبور و مرور ساخته شده اند

شهریور ۹۵ –
گلرخ ایرایی –
برای تن هایی که بر سنگفرش خیابان هایی غلتیده اند که همیشه بوی باروت میدهند.

تابلو نقاشی اثر مهدی ایمانی

Kein automatischer Alternativtext verfügbar.