(مثنوی شیخ و طناب) شعری از محمد مهدوی فر

بشنو از شیخی که مقبول خداست
غافل از دنیا و مشغول خداست
عشق او خدمت به خلق مستمند
بر سر موری نزد پای گزند
سالیانی خوب آمد فال شیخ
لحظه ای گم شد ولی اقبال شیخ
درتصادف گوش او مصدوم شد
از شنیدن تا ابد محروم شد
بس که او نزد خدا محبوب بود
خُلق او شایسته و مطلوب بود
کردگارش در عوض جبران نمود
چشمه ای از معرفت بر او گشود
پس شبی خوابید تا صبحی دمید
صحبت اشیا را او می شنید
دید اشیا را همه تسبیح گو
نیست حول و قوّه ای الا از او
بگذرم از شرح شیخ و ماورا
تا بپردازم به اصل ماجرا
روزی آمد شیخ با امر عیال
سوی بازاری سراسر قیل و قال
تا بگیرد گیره و میخ و طناب
کشمش و کبریت و انگور و گلاب
او دکانی یافت مملوّ از طناب
پس توقف کرد آنجا آن جناب
دید ناگه هر طناب بی زبان
در سخن افتاد با صاحب دکان
یک بلا اینک بیاید بر درت
دور کن او را به جان مادرت
هیچ یک از ما به دست او مده
تا که برگردد زِ هر جا آمده
سالها می کرد او بر ما جفا
نام ما بد نام کرد این بی وفا
سابقاً ما آبرویی داشتیم
چون که از خدمت فرو نگذاشتیم
هر کجا در چاه بود افتاده ای
یا که ماشین خراب و جاده ای
شاد شد از ما روان بنده ها
شد دعا بر ما و بر تابنده ها
بس که سر از ما به بالا برد او
سر بلندی های ما را برد او
او هزاران قامت شمشادگون
کرد با نفرت به دست ما نگون
وحشتی از ما به جانها ریخته
چون به هر میدان سری آویخته
شهر زیر پای ما افسرده شد
بس به دست ما گلو افشرده شد
غنچه ی نشکفته را پژمرد او
شرم و آزرم و حیا را خورد او
ای خداوند طناب این شیخ کیست ؟
خلقتی از چون تویی این حیف نیست؟
شیخ گفتا قدری آرام ای طناب
سر برون آور زِ وهم ناصواب
چون که هر زردی نباشد زردکی
یا که گردویی نشد هر گردکی
یادآور در شب ناایمنی
جامه ای از ما ربود اهریمنی
جامه ی ما بر تن خود کرد راست
قدر ما را پیش چشمان تو کاست
اجر ما نزد شما بی مزد بود
هر چه بود از جامه و از دزد بود
غصه پُر شد در طنین رعد شیخ
لیک بارانی نیامد بعد شیخ
یا دلیل شیخ ما جامع نبود
یا طناب از این همه قانع نبود
گفت کو شیخی نکوکار و امین؟
بر چه شیخی بعد از این آرم یقین؟
از کجا دانم که تو شیخ منی؟
یا همان دیو و دد و اهریمنی؟
پس چنین می گویدم عقل طناب
کن ز هر شیخی به هر جا اجتناب
خویش را آسوده کن ختم کلام
جامه ی مردم به تن کُن والسلام