گفتگو با یک زندانی محکوم به اعدام در زندان رجایی شهر

سعیده ساجدی‌نیا با یک زندانی محکوم به اعدام گفت‌وگویی انجام داده و از او درباره‌ی مسائل و مشکلات مختلف پرسیده است، در بخشی از این گفت‌وگو آمده است “شاید بیش از یک ساعت با او صحبت کردم و گذاشتم هر چه دل تنگش می‌خواهد، بگوید تا کمی سبک و آرام شود؛ می‌گفت: “همه در کلام خیلی راحت می‌گویند “صبورتر باش، درست می‌شود!”، اما به خدا، به پیر، به پیغمبر باید اینجا باشی تا درک کنی زمان چه سخت و دردناک می‌گذرد!” به او گفتم: “باور کن بیرون هم خبری نیست، بی‌عدالتی و دروغ فراوان است؛ کودکانی که به استاد قاری‌شان اعتماد کردند؛ زلزله‌زدگانی که در برف و باران زمستانی در چادرهایشان بی‌صدا ماندند؛ دریانوردانی که در اقیانوس آرام گرفتند؛ اعتراضاتی که فقط کنترل شد اما دردشان مداوا شد؛ هواپیمایی که در بلندترین نقطه‌ی دنا تکه‌تکه شد و سرنشینانی که زنده به گور شدند؛ زد و خوردهایی که در خیابان پاسداران بوی خون گرفت و خانواده‌هایی که در آستانه‌ی سال نو داغدار و بی‌سرپرست شدند و …”.

به گزارش خبرگزاری هرانا، به نقل از انصاف نیوز، سعیده ساجدی‌نیا بیش از یک ساعت با یکی از محکومین به اعدام در زندان رجایی شهر کرج گفت‌وگویی انجام داده و از او درباره‌ی مسائل و مشکلات او پرسیده است، در بخشی از این گفت‌وگو آمده است: زمان از دستم در رفته، آنقدر که فکر و خیال می‌کنم، اما انگار دیروز بود که با یک محکوم به اعدام تلفنی صحبت می‌کردم؛ از غصه‌های زندان و زندانیان می‌گفت، از تکرار روزها و شب‌های تار و پرابهام، می‌گفت یکی را می‌شناسد که برای سه میلیون بدهی نزدیک به دو دهه را در زندان سپری کرده! از من پرسید “خانم؛ شما، آدم مذهبی و معتقدی به نظر می‌رسید! به نظرتون حج آدم‌هایی که بارها و بارها به این سفر رفته‌اند قبول است وقتی بعضی‌ها عمر و جوانی و زندگیشان به خاطر چندرغاز تباه و نابود شده؟”

در ادامه متن کامل گفتگوی خانم ساجدی‌نیا را با این فرد محکوم به اعدام در زندان رجایی شهر کرج بخوانید؛

می‌گوید: “شماره‌های تلفن زندان را تغییر داده‌اند، از بس که بعضی‌ها در همین زندان با هماهنگی کارچاق‌کن‌هایشان کلاهبرداری‌های میلیونی کرده‌اند؛ با این که بارها پیشنهاد همکاری داده‌اند من و خیلی‌های دیگر با وجود هزاران مشکل و دغدغه‌ی مالی خانواده‌هایمان، شریک دزدی‌هایشان نشدیم!”

می‌گفت: «خانوم؛ دعا کنین بتونم تا آخر در برابر وسوسه‌ها مقاومت کنم؛ پدرم سال‌ها قبل زمانی که من بچه بودم، رهامون کرد و رفت؛ خواهرم با دو بچه که یکیش شیرخواره، سرطان خون گرفته و همسرش هم کار و بار درستی نداره؛ مادرم همین امسال تا الان، دو بار سکته کرده اما با وجود سن و سالش و شرایط بیماریش، صبح تا شب تو خونه‌های مردم کارگری می‌کنه تا هزینه‌های اجاره، شیر خشک خواهرزاده‌ام و خرج و برج‌های دیگه را تأمین کنه!»

از هزینه‌های داخل زندان می‌گفت که انگار سر گردنه بود! می‌گفت: “اینجا یک فلش ۳۰ هزار تومانی، ۳۵۰ هزار تومان است؛ قیمت‌ها چند برابر هست و از بیرون هم اجازه نمی‌دهند برایمان چیزی بیاورند!”

جرمش دفاع از خود بود هنگامی‌که مرد میانسالی قصد تجاوز به او را داشته؛ اما با این وجود حتی دادگاه تجدیدنظر هم رأی به اعدامش داده؛ می‌گفت: “۸ سال است که چشم به انتظارم و دیگر از این شرایط خسته شده‌ام!”

از حمید صفت “خواننده رپ” گفت که چند روز پیش او را دیده؛ می‌گفت اینجا، آدم‌های معروف و درست و حسابی هم هستند که بخاطر لحظه‌ای غفلت و یا کنترل نکردن خشم و عصبانیت، جرمشان «قتل» است!

می‌گفت نامزد داشته و وقتی به زندان افتاده، دوام نیاورده و برای همیشه رفته! از مادر همسرش گفت که بعد از شنیدن جرم او ساعت‌ها گریه کرده و گفته “باورم نمی‌شه تو قتل کردی”

می‌گفت مردم فکر می‌کنند «قتل» اتفاق خیلی عجیب و دور از انتظاری‌ست؛ نه؛ واقعا این‌گونه نیست، برای هر کسی و در هر موقعیت اجتماعی ممکن است اتفاق بیفتد! چه بسیار آدم‌هایی را در این سال‌ها دیدم که حتی استاد دانشگاه بود و بسیار متین و موقر اما بر اثر لحظه‌ای عصبانیت و با یک هول دادن مرتکب قتل شده بود؛ به همین راحتی!

از یک محکوم به اعدام دیگر می‌گفت که رابطه‌ی پنهانی‌اش منجر به باردار شدن یک زن شوهردار شده بود؛ روزی خانواده‌اش متوجه این ماجرا می‌شوند و آنقدر بحث و جدل راه می‌اندازند که او با خشم و عصبانیت به خانه‌ی این زن رفته و با چاقو، او را می‌کشد! می‌گفت: “هر بار که این حادثه به یادش می‌افتد، اشکهایش سرازیر می‌شود” و می‌گوید: «خیلی دوستش داشتم!»

به هم‌بندی‌هایش گفته بود اگر از نظر اقتصادی می‌توانستم با یک دختر وصلت کنم، هرگز تن به ارتباط با یک زن شوهردار نمی‌دادم! او هم پول داشت؛ هم جا و مکان داشت و هم پخته و خوش برخورد بود؛ اگر با دختری قرار بود آشنا شوم، هزینه‌ی یک بار کافی‌شاپ رفتنش را هم نداشتم؛ اما این خانم برایم بهترین غذا و نوشیدنی و فضای آرامش را فراهم می‌کرد و کلی با هم خوش بودیم!

ماجرا از این جا غم‌انگیزتر شده بود که پس از صدور حکم اعدام ، همسر مقتول پیغام می‌فرستد «در جریان این رابطه بوده و اکنون هم قصد اعدام ندارد، به شرط این که دیه‌ی دویست و چند میلیون تومانی بپردازد!»

از زخم حرف مردم می‌گفت که چه چیزهایی می‌بافند و نشر می‌دهند بی آنکه بدانند چه بر سر آدم می‌آورند! می‌گفت: “پدرم هم سال‌ها پیش بر اثر پرتاب یک شیء برنده محکوم به اعدام شد، اما شاکی تمام دار و ندارمان را گرفت و رضایت داد؛ زمانی که سال‌ها بعد دست تقدیر مرا هم با همین جرم روانه‌ی زندان و دادگاه کرد”، گفتند که «قتل در این خانواده موروثی است؛ از پدرش که این‌ها را رها کرده، چیزی جز این برایشان به یادگار نمانده!»

می‌گفت: “خانم نمی‌دانید حرف این مردم چه بر سر ما آورد! من که اینجا بودم، اما مادر مریضم و خواهر و برادرم روزی چندبار مردند و زنده شدند! به خدا ما نان حلال خوردیم؛ با زحمت کشیدن بزرگ شدیم؛ دیگ‌های نذری بارها و بارها راه انداختیم و هم زدیم؛ نگاه بد به ناموس مردم نکردیم؛ به کم خودمان ساختیم، اما دزدی و کلاهبرداری نکردیم و…، اما افسوس که اکنون سال‌هاست در انتظار عدالت، تسبیح «یا علی» و «یا فاطمه» می‌گوییم!”

می‌گفت سریال‌های تلویزیون را دنبال می‌کند و «آنام» برایش جذاب است، اما هیچ‌یک از برنامه‌ها به پای «دورهمی» مهران مدیری نمی‌رسد؛ او را همه‌ی زندانیان دوست دارند، چون حرف دل مردم را می‌زند و آنقدر خلاقانه و هنرمندانه که جنبه‌ی طنزش هم بالاست و خنده را به لب ساکنان ندامتگاه‌ها هم می‌نشاند!

تحلیل جالبی از حوادث اخیر می‌داد؛ طوری که اگر صدای ضبط شده‌ی یک زن حین مکالمه‌ی تلفنی که هر ۵ دقیقه یکبار خاطرنشان می‌کرد «تماس گیرنده، زندانی است!» نبود، فکر می‌کردی در حال گفت‌وگو با یک آسیب‌شناس اجتماعی هستی! او به خبرنگار انصاف نیوز می‌گفت: “در حادثه‌ی هواپیما، تازه بعد از دو روز یک ارگان مدعی شد که پهبادهای ما نقطه‌ی سقوط را شناسایی کرده، دیگری گفت: تکاوران ما…. و آن یکی هم از امدادگران و کوهنوردانی که اجساد را یافتند، حرف زد؛ مگر ما همه یکی نیستیم؛ پس چرا این‌قدر منم منم هست!”

خداحافظی کرده بود که یک دفعه سوال کرد قطع شد!؟ گفتم موضوعی مانده؟ گفت: «خانم در این سال‌ها که در زندان بودم، جز مادرم و خواهرم که محارم من هستند، با هیچ زن دیگری صحبت نکرده بودم؛ امروز روز عجیبی بود؛ ممنون بابت صبوریتان و یک آرزو برایتان دارم که بهترین همسر برای شوهرتان و مهربان‌ترین مادر برای دخترتان باشید.»

چه آرزوی شیرینی؛ بهترین همسر و مهربان‌ترین مادر….

شاید بیش از یک ساعت با او صحبت کردم و گذاشتم هر چه دل تنگش می‌خواهد، بگوید تا کمی سبک و آرام شود؛ می‌گفت: “همه در کلام خیلی راحت می‌گویند “صبورتر باش، درست می‌شود!”، اما به خدا، به پیر، به پیغمبر باید اینجا باشی تا درک کنی زمان چه سخت و دردناک می‌گذرد!”

به او گفتم: “باور کن بیرون هم خبری نیست، بی‌عدالتی و دروغ فراوان است؛ کودکانی که به استاد قاری‌شان اعتماد کردند؛ زلزله‌زدگانی که در برف و باران زمستانی در چادرهایشان بی‌صدا ماندند؛ دریانوردانی که در اقیانوس آرام گرفتند؛ اعتراضاتی که فقط کنترل شد اما دردشان مداوا شد؛ هواپیمایی که در بلندترین نقطه‌ی دنا تکه‌تکه شد و سرنشینانی که زنده به گور شدند؛ زد و خوردهایی که در خیابان پاسداران بوی خون گرفت و خانواده‌هایی که در آستانه‌ی سال نو داغدار و بی‌سرپرست شدند و …”.

پرسیدم: “هنوز هم برای بیرون آمدن لحظه‌شماری می‌کنی!؟”

گفت: “در بند بودن خیلی آزاردهنده است؛ باید بکشی تا بفهمی!”